
باران
پنجرهرو باز کردم و به بیرون زل زدم.
- بیرون چه خبره؟!
- عصر روز دوشنبه، خرداد ماه، کوچهی یاس، سبز سبز، زیبای،زیبا. مثل همیشه!
- بینمک!
- خودتی!
- خودت شروع کردیها! گریهات گرفت! به من ربطی نداره!
- هه، هه، خندیدم!
- باز شما دو تا خواهر و برادر شروع کردین؟!
این صدای مامان بود که مارو به خودمون آورد. هر دو با عصبانیت و با حالت قهر احمقانهای، به طبقهی بالا و به طرف اتاقهامون رفتیم. در حالی که میدونستیم، هردومون در حال نقش بازی کردن هستیم!
من منتظر موندم که اول اون دررو ببنده تا من محکمتر ازش دررو ببندم. ولی هر چهقدر صبر کردم. دررو نبست که نبست. به بهانهی برداشتن گل سرم به طرف هال رفتم، آخه اونجا اتاقش معلوم بود. تا چشمم رو برگردوندم، تا بفهمم چی کار داره میکنه و چرا دررو نمیبنده، سرم به چیز سفتی برخورد کرد!
یهو داداشمرو دیدم که مثل خودم، سرشرو تو دستاش گرفته بود.
نتونستم، تحمل کنم و مثل بازیگری که اشتباه کرده باشه قه قه خندیدم. داداش هم مثل من بلند بلند میخندید.
- شما نیموجبیها خجالت نمیکشید؟! یا بلند بلند دارید داد و هوار میکنید، یا دارید خونهرو با قاه قاه خندیدنهاتون
امیررضا عباسنژاد 10 ساله از تهران
الهه حبیبی 4 ساله از تهران
روی سرتون میگذارید!
دوباره صدای مامانرو به خودمون
آورد. مامان مثل کارگردانهای بداخلاق شده بود که سر بازیگرهاش که ما باشیم، داد میزد!
بلند شدم، تصمیم گرفتم که دوباره نقشم
رو بازی کنم و با حالت قهر به اتاقم برم. ولی مامان جلوی راهمرو گرفت و گفت: فعلاً نمیشه بیای تو اتاقت! امروز مهمون داریم. مهمون بچه داره! بچه مییاد اتاق بچهی صاحبخونه! تو هم که اتاقترو جمع نمیکنی و به گردوغبار جاروبرقی حساسیت داری! پس لطفا! تا اطلاع ثانوی بیرون!
گفتم: ولی مامان! چرا اتاق محمدرو جمع نمیکنی؟!
تا این کلمه ی «محمد» از دهن من خارج شد. محمد بدو بدو خودشرو به من و مامان رسوند و گفت: مریم خانوم! تو با من قهر کردی! نباید اسممرو میبردی! خودت گفتی من دیگه اسمترو نمییارم!
من که همیشه یه جوابی به قول مامان تو آستینم دارم، گفتم: خودت هم گفتی دیگه اسم منرو نمییاری! ولی الان بهم گفتی مریم خانوم!
و برایش زبون درازی کردم!
محمد دنبالم دوید و من هم رفتم طبقهی پایین. بالاخره، تو آشپزخونه گیرم انداخت و گفت: یوهاهاهاها!!!!! الان میخورمت!!!!
چراغرو روشن کردم و گفتم: جرئت نداری!
هردومون زدیم زیر خنده. محمد رفت و به لیوان آب میوه از یخچال برداشت.
گفتم: محمد پس من چی؟!
- خودت مگه دست نداری؟! هه هه هه!
بهش گفتم بدجنس(!) و دو تا لیوان آب میوه برداشتم.
لیوان اولرو خودم خوردم و به دنبال محمد رفتم. میخواست بره تو اتاقش که لیوان آب میوهرو روی سرش خالی کردم! دویدم تو آشپزخانه و دررو بستم.
صدایی نشنیدم. با خودم گفتم: حتماً داره اذیتم میکنه و میخواد بترسونم. به خاطر همین بلند گفتم: محمد، کجا قایم شدی؟!
نمیترسم!
ولی هیچ صدایی نیومد. نمیدونم چه مدت
گذشت ولی فکر میکنم یه ده دقیقهای
میشد که مثل دیوونهها خودمرو تو
آشپزخونه حبس کرده بودم! نگران شدم.
با خودم گفتم نکنه، خدایی نکرده محمد از
ترس غش کرده یا خشکش زده! دویدم به
طرف اتاقش.
در اتاقشرو باز کردم. یه لیوان آب میوه
روی میز بود و محمد دم پنجره بود. رفتم
نزدیکتر و در گوشش گفتم: خیلی از دستم
ناراحت شدی داداشی؟!
آب میوهرو از رو میز برداشت و ریخت روی سرم و گفت: نه بابا! آبجی!
یه لحظه شوکه شدم. ولی بعد گفتم: چقدر
خنک بودها!
صدای نم نم بارون یهو تو گوش هر
دومون پیچید. هر دو به آسمون زل زدیم و
دستهامونرو از پنجره بیرون آوردیم.
محمد گفت:آخ! خدا! تو چقدر به فکر
مایی!
تا خواستم بگم چطور مگه، دیدم محمد
سرشرو زیر بارون گرفته و داره موهاشرو میشوره!
سیده مهسا لزگی از تهران
نام هواپیما: سوپرمارین
کشور سازنده: انگلستان
موتور: رولز رویس
مجلات دوست کودکانمجله کودک 224صفحه 40