
تا اینکه پولاش را یک جایی، داخل جوی آب پیدا کرد. شانس هم آورده بود که داخل جوب، آب نبود وگرنه حتما آب، پولاش را با خودش برده بود. اما همین که خم شد تا
پولاش را بردارد متوجه یک چیز دیگر شد که داخل جوب افتاده بود. چه برقی هم میزد. سبحان: «وای خدا جان، عجب
چیزیه پسر، اشتباه نکنم از طلاست، یعنی مال کیه؟ خدا میدونه که صاحب بندهی خداش چقدر دنبالش گشته.»
سبحان: «مامان، بگیرین، این از ماستی که میخواستین، من باید دوباره برم تا مغازه محمود آقا. زودی برمیگردم.» مامان: «واستا ببینم، چی شده؟ چرا دیر کردی؟»
سبحان: «الان برمیگردم براتون تعریف میکنم.»
محمودآقا: «حالا لزومی نداشت به این سرعت پولرو بیاری. عجله نبود. اینه؟ اینه اون انگشتری که پیدا کردی؟ عجب، آره فکر کنم حدسات...
درسته. طلاست. حتما کلی هم قیمتشه. یه نوشته میزنم پشت شیشه مغازه تا صاحبش پیدا بشه.»
سبحان: «نه محمود آقا، بذارین، میخوام خودم بنویسم میخوام که با خط خودم باشه.»
و سبحان به خانه رفت و روی یک تکه مقوا با ماژیک نوشت که...
محمود آقا: «خوبه، بد نیست. البته فکر کنم که این متن یه مقداری احتیاج به اصلاح داره.»
سبحان: «نه، هیچ اصلاح نمیخواد. خوبِ خوبه.»
سبحان: «الو، سلام محمود آقا، زنگ زدم ببینم هنوزم صاحب اون انگشتره نیومده سراغش؟»
-: «نه، نه، والله نه، بالله نه، واقعا که دیگه نمیدونم چی بگم؟ امروز تو منو از کار و زندگی
انداختی. کارم فقط شده این که یه ربع به یه ربع به تلفنهای تو جواب بدم. الان تو این سه چهار ساعت، این یازده دوازدهمین زنگه که میزنی...
حداکثر سرعت: 667 کیلومتر در ساعت
وزن: 6630 کیلوگرم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 224صفحه 11