یه داستان باور نکردنی درباره انشاء
کلاغ پریده بود
هر موقع میخوام این داستانو برای کسی تعریف کنم، با
این جمله شروع میکنم: «اصلاً باورتون نمی شه !!. ..»
ـ. .. وقتی مدرسه میرفتم ـ البته به اجبار ـ همیشه
دیر میرسیدم و البته همیشه شلخته و گل مالی شده، چون
از ترس دیر رسیدنم، حتماً چند بار میخوردم زمین و تو
گلای خیابون یه غلتی میزدم. یادم میآد یه چهارشنبه ابری
بود؛ تند تند وارد کلاس شدم. خانم مشیری هنوز نیومده
بود. انشا داشتیم و موضوع انشا رو از ترسم از هفته پیش
صدبار تو ذهنم تکرار کرده بود: «پرنده خوشبختی ».
ولی هر چقدر
سعی کردم، یک
خط هم ننوشتم. آخه
این چه موضوعاتیه
که خانم مشیری پیدا
می کنه. یه بار میگه
« خونه دوست داشتی
رویایی» یه دفعه
می گه «روزی که
خورشید در نیومد ».
یه موقع هم میگه
« پرنده خوشبختی»
من که به سلامت
روانی خانم مشیری
شک دارم. فکر
نکنم کسی یه انشای
راست و درست تا
حالا واسش نوشته
باشه. توی خیالاتم،
خم شده بودم که
دست چاق خانم
مشیری، دفتر انشایم
رو باز کرد و صاف به
صفحه سفیدی که
بالاش موضوع انشا رو نوشته بودم، زل زد. از ترسم به
تته پته افتادم: «به خدا خیلی سعی کردم، خیلی فکر کردم،
نتونستم.» با صدای بریده من چند نفر دیگه هم صداشون
بلند شد: «آره خانم؛ خیلی سخت بود. ما فقط تونستیم
پرنده رو توصیف کنیم ولی حتی نتونستیم بنویسیم پرنده
خوشبختی یعنی چی؟»
ـ خانم مشیری: «آخه تا کی میخواهید تو قالبهای تکراری
انشا بنویسید. انشا که فقط توصیف درخت نیست. فقط علم
بهتر است یا ثروت، نیست. اصلاً کیا انشا نوشتن؟ !»
دو، سه نفر از چاپلوسها دستاشونو بالا آوردن و
انشاشون رو خوندن و نمره گرفتن و بقیه تنبیه شدیم که
تا آخر ساعت انشا، هر کدام یه گوشهای از حیاط بنشینیم
و برای این موضوع، انشا بنویسیم. اگر نمی نوشتیم واسه
انشای آخر سال صفر میگرفتیم. تمام حس و هوشم رو به
کار گرفتم و مدام تکرار میکردم: پرنده خوشبختی ـ پرنده
خوشبختی. .. چیزی نزدیک نیم ساعت به این ترتیب گذشت
که یک دفعه یه کلاغ سیاه نشست روی خط نگاهم که داشت
سیم برق رو دنبال میکرد. یه جرقه بی صدا و بی نور توی
ذهنم زده شد: کلاغ !
ولی کجای کلاغ بیچاره شبیه پرنده خوشبختیه؟. .. پرهای
سیاهش، صدای زمختش یا پاهای لاغرش،. .. پیش خودم
گفتم مشکل شد دو تا. حالا کلاغ رو چیکار کنم. چه جوری
ازش یه پرنده خوشبخت بسازم. من فکر میکنم بدبخت تر
از کلاغ، توی پرندهها
نباشه. .. که ناخودآگاه
دستم روی کاغذ
حرکت کرد، این همون
جایی از داستانه که
می خواستم بگم:
« اصلاً باورتون
نمی شه.» انگار از
کنترلم خارج شده
بود. هی پشت سر
هم جمله بود که از
مغزم میگذشت و
دستم بی تردید اونها
رو مینوشت:
« نمی تونم فکر کنم
که همیشه سیاه،
رنگ بدی است.
نمی شود همیشه
خوشبختی را با رنگ
سفید کشید.» آخه
این جملهها از من
بعید بود. ..
« من نمی خواهم
که تکراری میاندیشند. پرنده یعنی آزاد، خوشبخت یعنی
بی دغدغه، یعنی خالی ازاندیشه بد. من فکر میکنم هر چقدر
پاک تر باشم، خوشبخت ترم. پرنده خوشبختی، یک الگوست.
یک تعریف نیست. او شاید یک نشاه از سوی خدا باشد که
ما بیشتر به او بیاندیشیم. دیگر چه فرقی دارد آن پرنده
چه باشد. هر پرندهای که باشد، همان مفهوم آزادی و پاکی
را دارد. ولی برای هر کسی شاید اسم پرنده فرق داشته
باشد. اسم پرنده خوشبختی من، کلاغ است. من زیباییاش
را در آزادی و پاکی نهفتهاش دیدم.»
یه نگاه کردم به دستم که الان از حرکت ایستاده بود.
فکر کردم خواب میبینم. اصلاً باورم نمی شد. من، منی که
هیچ وقت یه خط انشای با معنی ننوشته بودم، بتونم اینا
رو بنویسم. .. یه تکون به دستم دادم. نه خیر. .. دیگه
نمی نوشت. به جلو نگاه کردم. کلاغ پریده بود. ..
مونا رضا پور
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 11صفحه 21