مجله نوجوان 11 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 11 صفحه 8

یاد دوست در پاریس، در بیرونی منزل امام غذای بسیار ساده­ای که غالباً تخم مرغ و سیب زمینی بود، به افراد داده می­شد. آنقدر این برنامه غذایی ساده و تکراری بود که خبرنگارهای خارجی از ما می­پرسیدند مگر تخم مرغ سمبل چه چیزی برای شما ایرانیهاست که اینقدر از آن مصرف می کنید ! از آنجا که امام خود ساده می­زیستند، اطرافیان ایشان نیز در زندگی خود رعایت سادگی را می­کردند. برای مثال غذای آنها در نوفل لوشاتو، نان و پنیر و گوجه فرنگی و تخم مرغ و گاهی اوقات هم اشکنه بود. بارها دیدم که اگر ایشان آب می­خوردند باقیمانده آب لیوان را خالی نمی کردند، بلکه کاغذی روی آن می گذاشتند تا بعداً از آن استفاده کنند. برای امام، ماندن و گرم شدن آب مسأله­ای نبود. من بارها ناظر وضو گرفتن امام بوده­ام و دیده­ام که ایشان در فاصله به جا آوردن اعمال وضو، شیر آب را می بندند و در موقع لزوم دوباره باز می­کنند تا مبادا آب اضافی از شیر خارج شود. روزی من در نوفل لوشاتو به علت ارزانی در حدود 2 کیلو پرتقال خریدم. فکر کردم که هوا خنک است و برای سه الی چهار روز پرتقال خواهیم داشت. امام با دیدن پرتقالها فرمودند: «این همه پرتقال برای چیست؟­» من هم برای اینکه کار خودم را توجیه کرده باشم، عرض کردم پرتقال ارزان بود، برای چند روز اینقدر خریدم. ایشان فرمودند: شما مرتکب دو گناه شدید. یک گناه اینکه ما نیاز به این همه پرتقال نداشتیم و دیگر اینکه شاید امروز در نوفل لوشاتو کسانی باشند که تا به حال به علت گران بودن پرتقال، نتوانستهاند آن را تهیه کنند در حالی که این مقدار پرتقال را برای سه یا چهار روز آن هم به جهت ارزان بودن آن خریده اید. ببرید، مقداری از آن را پس بدهید. گفتم: «پس دادن آنها ممکن نیست.­» ایشان فرمودند: «باید راهی پیدا کرد ». عرض کردم چه کار می­توانیم بکنیم؟ ایشان فرمودند: «پرتقالها را پوست بکنید و به افرادی بدهید که تا حالا پرتقال نخوردهاند، شاید از این طریق خداوند از سر گناه شما بگذرد ». کیفیت خرج خانه و خرید به عهده من بود. لیست چیزهایی را که می­خواستیم، می­نوشتم و آن را خدمت امام می­بردم و پول می­گرفتم و برای خرید به بازار می رفتم. هر چه باقی می­ماند، به عنوان تنخواه نگه می داشتم. یک روز خدمت ایشان رسیدم و گفتم: این چیزها را می خواهیم و جمعش اینقدر می­شود. مبلغ را که گفتم امام فرمودند: «در جمع اشتباه کردی». من دوباره شروع کردم به جمع زدن و گفتم: «جمعش درست است.­» ایشان سکوت کردند و فقط پول را دادند. من به بازار رفتم و خرید کردم. دست آخر دیدم پول زیاد آوردم. فهمیدم که در جمع کردن 9 فرانک را 90 فرانک حساب کرده ام. خدمتشان رسیدم و گفتم: «حاج آقا من اشتباه کردم و پول زیاد آوردم ». فرمودند: «من همان صبح فهمیدم. می­خواستم خودتان بفهمید ». این نکته ریز و لطیفی است. اگر ایشان همان صبح روی حرف خودشان پا فشاری می­کردند، من احساس می­کردم که در این خانه به من اطمینان ندارند و دلسرد می­شدم، اما وقتی که ایشان به من اعتماد کردند، چقدر ارتباط خالصانه شد. به یاد ندارم که چیزی خریده باشم ـ البته برای بیت امام ـ و امام نگاه نکنند. در حالی که دقیقاًً هر وقت می خواستم چیزی بخرم، خانم می­گفتند که چه بخرم و چه نخرم یا از خودشان گاهی سوال می­شد که فلان چیز لازم است یا نه، ولی در عین حال در مورد کم یا زیاد خریدن یا گران و ارزان خریدن، دقت نظر داشتند. از خاطرات خانم مرضیه حدیده چی ( دباغ )

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 11صفحه 8