سلام آقای شامانی !
آقا اجازه؟ ! ما یه
چیزی نوشتیم !
همیشه میخندید، حتی وقتی میان متلکهای بی مزه ما
سکوت میکرد تا حسابی خجالت بکشیم. آنقدر با هیجان و
شور حرف میزد که همه مان را حتی آنهایی که سر کلاسها
مدام ساعت میپرسیدند، به وجد میآورد. هیچ کدام از
ما حتی بعد از 12 سال، چهره پر مهر «محمد علی شامانی»
ـ معلم ـ انشایمان را فراموش نکرده ایم.
همین یکی، دو ماه پیش بود که مصاحبهاش را به
عنوان یکی از اعضای هیأت داوران انتخاب بهترین
کتاب جشنواره رشد از تلویزیون دیدم. هنوز همان
چهره خندان را داشت که غبار گذشت 12 سال
کمی شکستهاش کرده بود. به یاد اولین باری
افتادم که مجلهای را به دستم داد و گفت: «بیا
پسر ! داستانت چاپ شد !» باورم نمی شد. هزار بار
داستانم را خواندم و مجله را ورق زدم و به بچهها
پز دادم. وقتی قرار شد تا موضوع این هفته سوژه
طلایی، انشاء باشد، بی اختیار به فکر او افتادم و
شاگردانی که او تربیت کرد. با بچههای همکار شروع
کردیم به شمارش شاگردان او که الان یا سردبیر
هستند یا روزنامه نگار یا عکاس حرفه ای، یا فیلمساز
و یا نویسنده. ( البته به جز من که بین شاگردان او
بی استعداد ترین بودم ). چقدر دلم میخواست تا
همه بچهها را جمع کنم و یک جا ببرم پیش او و مثل
آن وقتها که شور نوشتن را در ما زنده کرده بود و
هرهفته با عشق و لذت به درد و دلهای نوشته ده
ما گوش میکرد و برای فهمیدن قدرت کلمات در کنار
یکدیگر، کمکمان میکرد، برایش انشای تازهای بخوانم.
اول دستانش را به رسم دوستی در دستانم بگیرم و
بگویم: «آقا اجازه ! ما همون شلوغ کارهایی هستیم که
قیف کاغذی میچسبوندیم به سقف کلاس و حالمون
از هر چی انشاء و املاء و نوشتنه به هم میخورد
و شما اهلی مون کردی. ما همونایی هستیم که
از شما یاد گرفتیم میشه دردها و شادیها و
آرزوهای آدمیزاد رو نوشت و بهشون فکر
کرد و تسکین داد و رشد کرد. ما همونایی
هستیم که با کمک شما عاشق نوشتن
شدیم.»
بعد دستهایش را ببوسم
و یکی از کارهای تازهام را
جلو ببرم و با خجالت بگویم:
« آقا اجازه؟ ! ما یه چیزی
نوشتیم !»
درست مثل 12 سال
پیش.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 11صفحه 20