مجله نوجوان 48 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 48 صفحه 6

خرده داستان آرزو رضوی سگ طمعکار روزی روزگاری یک سگ گرسنه و دله دزد ، به یک قصّابی دستبرد زد و یک تکّه گوشت دزدید. سگ گوشت را به دندان گرفت و با همه قدرتی که در پاهای نحیفش داشت ، پا به فرار گذاشت. سگ بدو ، قصّاب بدو ، سگ بدو ، قصاب بدو ، تا اینکه بالاخره ، قصاب از رو رفت و خسته و وامانده روی زمین ولو شد تا نفسی تازه کند. امّا سگ خسته نبود ، او آنقدر دوید تا روی پلی رسید که تا مغازه قصّابی فاصله خیلی زیاید داشت ، سگ خاطرجمع بود که قصّاب ، دیگر هرگز نمی تواند او را پیدا کند ، او پایین را نگاه کرد... و دوباره نگاه کرد ، درست دیده بود ، یک سگ دیگر که یک تکّه گوشت گنده به دهان داشت ، آن پایین بود و داشت برّو بر ، او را نگاه می کرد. سگ کمی فکر کرد ، او خیلی گرسنه بود ولی گوشتی که دزدیده بود کفافش را می داد ، سگ باز هم فکر کرد و به نتیجه بامزّه ای رسید! آقا سگه یادش آمد که پس انداز و آینده نگری کار خوبی است و پیش خودش فکر کرد که بهتر است گوشت سگ پایین پل را بگیرد و بخورد و گوشت خودش را برای شب بگذارد. این بود که گوشت را روی پل گذاشت و توی آب پرید. یک ساعت بعد ، سگ خیس بیچاره ، توانست خودش را از آب بیرون بکشد ، او سگ دیگری را پیدا نکرده بود ، چرا؟ چون سگ دیگری در کار نبود و او تصویر خودش را در آب دیده بود ، خیس و لرزان ، به روی پل برگشت تا گوشتش را بردارد. ولی گوشتی هم در کار نبود ، چون یک سگ واقعی آن را دزدیده بود! جَک و فِرِد روزی ، روزگاری ، جَک و فِرِد که برادر بودند ، در باغچه کوچکشان نشسته بودند و با هم بازی می کردند ولی جک حواسش به بازی نبود. دو تا سیب قرمز بامزّه ، آن بالا روی درخت سیب ، به جک چشمک می زدند و هوش و حواس او را برده بودند. طاقت جک تمام شد و از فرد خواست تا دستهایش را قلاب کند ، بار اول دستهای فرد بازشدند ، بار دوم پای جک سرخورد و بار سوم هردواتفاق با هم افتاد ولی بالاخره جک موفق شد و چند ثانیه بعد با دو سیب در دست ، تالاپی به زمین افتاد. بوی سیبها و رنگ سرخ آتشین آنها ، درد را از یاد جک برد! جک سیبها را به شلوارش مالید و سیب کوچکتر را به فرد داد. هیچ جای فرد درد نمی کرد ، برای همین فورا متوجه کلاهی که سرش رفته بود شد و اعتراض کرد : «جک! تو آدم بی تربیتی هستی! اگر من جای تو بودم سیب بزرگ را به برادرم می دادم و سیب کوچکتر را خودم برمی داشتم». جک یک لحظه فکر کرد؛ مرام و مردانگی و ادب و انصاف و سیب بزرگ از جلوی چشمهایش رژه رفتند ، بعد از آن جک یک گاز بزرگ به سیبش زد و گفت : «خوب حالا هم که همانی که تو می خواستی شده ، پس چرا ناراحتی؟» نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 48صفحه 6