مجله نوجوان 48 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 48 صفحه 13

لازمه بفرمایید که از توی دکّان تقدیم کنیم." شما فقط یه ده روز دیگه به ما مهلت بدین ، میاریم تقدیم می کنیم. یوسف که از حرفهای مشت ماشاءالله بوی پول به دماغش خورده بود ، آرومتر گفت : "خیلی خب ، حالا واسه این که نگن یوسف ترکمن آدم بی انصافیه ده روز دیگه به شما وقت میدم. امّا این میرزااسماعیل رنگرز پدرسوخته ، خوبی بهش نیومده ، چند بار بهش وقت دادم. روش زیاد شده. باید این پدرسوخته رو آدم کنم." بعد رو به نگهبانهایش کرد و گفت : برین اون پدرسوخته رو از انبار بیارین بیرون ، ببندینش به چوب و فلک* ، تا همه بفهمن با یوسف ترکمن نمی تونن شوخی کنن." هنوز حرفهای یوسف تمام نشده بود که نگهبانها دویدند توی مغازه نخ فروشی میرزا اسماعیل و از انبار پشت دکّان که بساط رنگرزیش آنجا بود کشیدنش بیرون. میرزااسماعیل خودش را روی زمین می کشید و التماس می کرد و می گفت : "ای مسلمونا به دادم برسین. چی از جون من پیرمرد میخواین. آخه مگه من چه گناهی کردم. بابا والله دخل و خرجم* به هم جور نمیاد. چرا حرف حساب حالیتون نمیشه ، از کجا بیارم مالیات حکومتی رو بدم؟ به خدا خودم گرسنه هستم." اسماعیل رنگرز التماس می کرد و فراشها او را کشان کشان بیرون می آوردند. مقابل یوسف که رسیدند ، اسماعیل خودش را روی زمین انداخت و با التماس گفت : "یوسف خان رحم کن. آخه من پیرمرد طاقت چوب خوردن ندارم. تو رو خدا آبروی منو نریز. به خاطر این ریشهای سفید به من رحم کن." یوسف لگدی به طرف اسماعیل انداخت و گفت: "مرتیکه پدرسوخته! بیخود خودت رو به موش مردگی نزن. فکر کردی ما مسخره تو هستیم؟ ببندید به فلک این پدر سوخته رو!" دو نفر فرّاش گردن کلفت با اشاره یوسف ترکمن ، اسماعیل رنگرز را روی زمین انداختند و سفت پاهایش را چسبیدند. اسماعیل تقلّا می کرد و پاهایش را تکان می داد و از مردم کمک می خواست ، امّا کسی جرات نمی کرد حرفی بزند. پاهای اسماعیل را به چوب فلک بسته بودند که از دهانه ورودی بازارچه سروکلّه دو مرد پیدا شد. پهلوان محمدباقر مبارکه ای ، پهلوان پیر شهر بود که با نوچه اش عباس دُرچه ای وارد بازار شدند. سروکله پهلوان که از دور پیدا شد ، عدّه ای از مردم به طرف او دویدند و پهلوان پیر را در میان خود گرفتند و هرکدام سعی می کردند تا ماجرا را با آب و تاب برای او تعریف کنند. پهلوان پیر ، آرام ، آرام به میانه بازارچه رسید. نگهبانها به احترام او دست نگه داشته بودند و اسماعیل رنگرز همانطور که پاهایش به چوب فلک آویزان بود ، التماس می کرد. پهلوان رو به یوسف کرد و گفت : "دوباره چی شده مرد؟ باز که معرکه گرفتی! آخه این مردم بدبخت چه گناهی کردن؟ چی از جون اینا می خوای؟ یه خورده از خدا بترس یوسف! چرا اینقدر به مردم ظلم می کنی؟ تو آبروی پهلوانها رو هم ریختی. " یوسف قدم به جلو گذاشت و سینه به سینه پهلوان ایستاد و گفت : "آهای پیرمرد ، دیگه داری حوصله مو سرمی بری ، پاتو از گلیم خودت بیرون میذاری*. هرطرف که میرم موی دماغ* من میشی ، چی از جونم میخوای؟ مثل اینکه من احترام ریش سفیدت رو نگه داشتم خیالات ورت داشته! نکنه هنوزم ادعای پهلوانی داری؟ به من میگن یوسف سیاه ترکمن ، هرکی بخواد جلوی من پاش رو از گلیمش درازتر کنه ، گردنش رو میشکنم. هرکی میخواد باشه!" پیرمرد به طرف فرّاشها رفت و گفت : "ول کنید این بیچاره رو ، چی از جونش می خواین؟" هنوز حرفش تمام نشده بود که یوسف ، دستهای کلفتش را گذاشت توی سینه پیرمرد و محکم هولش داد. پیرمرد ، عقب رفت و به دیوار خورد و روی زمین افتاد. یوسف که حسابی از کوره دررفته بود رو به نگهبانها فریاد زد : "بزنید این پدرسوخته رو ، محکم بزنید. میخوام ببینم کی میخواد جلوی منو بگیره؟" فرّاشها شروع به زدن اسماعیل کردند. یکی ازفراشها شلّاق را بالا می برد و بر پاهای اسماعیل رنگرز می کوفت. پیرمرد با هر ضربه شلاق نعره میزد. عباس به طرف پهلوان پیر رفت و زیر بغل او را گرفت و از زمین بلندش کرد. پهلوان زیر فریادهای اسماعیل رنگرز داد می زد : "ای ناجوانمرد ، ای ظالم خدانشناس. به خاطر ارباب ظالمت ، مثل سگها به جون این مردم افتادی ، به بزرگ و کوچک ما رحم نمی کنی. روی بزرگتر دست بلند می کنی ، امّا بدون هیچکس با ناجوانمردی نتونسته دوام بیاره ، نفس پیران این طریقت ، حقه." همین روزهاست که خدا انتقام این مرد رو از تو بگیره! فرّاش : در گذشته نگهبانهای شاهان و حاکمان را فرّاش می گفتند. فرّاشها مسئول برقراری نظم و انضباط بودند. فرّاشباشی : سردسته فرّاشها که به دستور حاکم ، همه کاره شده بود و جان و میال مردم به دست او بود و هرکاری که می خواست می توانست بکند. ظل السّلطان : لقب مسعودمیرزا پسرناصرالدّین شاه که مدّتها حاکم اصفهان بود. چوب و فلک : چوب بلندی بود که محکومین را بر آن می بستند. محکوم را به زمین می خواباندند به طوری که کف پایش بالا می ماند و دو نفر فرّاش دو سر آن چوب را در دست می گرفتند و نفر دیگری با چوب شلّاق بر کف پای محکوم می زد. دخل و خرج : درآمد و میزان مخارج هرآدم را دخل و خرج می گفتند. پاتو از گلیم خودت بیرون میذاری : اصطلاحی است برای بیشتر از حدّ و اندازه خود حرف زدن یا در کاری دخالت کردن. موی دماغ شدن : اصطلاحی است برای مزاحم شدن. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 48صفحه 13