مجله نوجوان 53 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 53 صفحه 4

داستان رامین جهانپور کلبۀ صداقت رامین جهانپور پیرمرد هر روز صبح زودتر از خورشید بیدار می شد و به چهار راه بزرگ و شلوغ شهر می رفت. لنگ لنگان و عصا به دست از لابه لای ماشینها عبور می کردو خودش را به مغازۀ بزرگ و قدیمی اش که سر نبش چهار راه بود می رساند. قفل درشت و کهنۀ مغازه ساز فروشی اش را می گشود و بعد می رفت آن ته و مشغول کار می شد. همیشه سرش تو کار خودش بود و بی اعتنا به اطراف، مشغول کلنجار رفتن با یکی از سازهایش بود.پشت ویترین قدیمی و غبار نشسته مغازه مملو از سازهای سنتی و ایرانی بود .در جای جای دیوار نمور و طاقچه های رنگ رو باخته مغازه ، انواع و اقسام سازها ،نصب و آویزان بود: تار، سه تار ، تی ، دف ، تنبور و ... درست روبروی مغازه اش یعنی آنطرف چهار راه .یک بوتیک بزرگ و دو نبش لباس فروشی جلب توجه می کرد.که همیشۀ خدا پر از مشتر ی.این درحالی بود که در طول روز به ندرت مشتری پیدا می کرد تا سازهایش را به فروش برساند.اکثر اوقات سرش خلوت بود هر از گاهی عده ای از جوانان مشتاق می آمدند ، سازهایش را می دیدند یا می خریدند و می رفتند. اگر هم پرسشی در رابطه با ساز و موسیقی داشتند،دیگر دل و دماغش را نداشت تا بیشتر از چد کلمه با آنها سؤال جواب کند و مشتریها که پی به اخلاقش برده بودند؛ زودتر تنهایش می گذاشتند و سعی نمی کردند، آزرده خاطرش کنند هر گاه دلش می گرفت، یکی از تارهای خوش دست و قدیمی اش را که ساز اصلی اش بود بر می داشت و شروع به نواختن می کرد. وقتی تار می زد اول یاد جوانیهای گمشده اش می افتاد، سپس زنش را به یاد می اورد که در یک شب بارانی فوت کرده و برای همیشه تنهایش گذاشته بود. بعد آرام آرام دوستان از دست رفته اش را به خاطر می آورد که یکی یکی جلوی دیدگان بی فروغش ظاهر می شدند و آخر از همه یاد تنها پسرش می افتاد که ثمرۀ یک عمر زندگی آرام و بی دغدغده او با زنش بودکه حالا از او جدا شده بود و گوشه ای از شهر زندگی می کرد. چند تا بچه قد و نیم قد داشت و برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده بود و سالی یک بار هم به او سر نمی زد. همانطور که خاکستر خاطراتش را برهم می زد، قطرات اشک اهسته اهسته از چشمهای گود افتاده اش سرازیر می شد و روی گونه های تکیده و محاسن سفیدش می غلطید و صدای هق هقش با نوای سوزناک تار آمیخته می شد و در دل دیواره های نمور مغازه گم می شد. گاهی اوقات بعضی از نزدیکان و فامیلای قوم و خویش به داخل مغازه اش سرک می کشیدند و در گوشش می خواندند: ((صداقت جان ، قید این مغازه کلنگی را بزن و یک مغازه درست و حسابی واسۀ خودت دست و پا کن و آخر عمری بگذار آب خوش از گلویت پایین برود! چرا خودت را معطّل چند تکّه چوب خشک کردی؟ اگر خودت حال و حوصلۀ چرخاندنش را نداری بده اجاره و سودش را ببر، خیلی از کسبه های معروف شهر آرزوی همچین جایی را واسۀ تجارت و پیشرفت دارند. حیف نیست از این مکان به این خوبی که تو قلب شهر جا گرفته استفادۀ تجاری نمی کنی ؟! با شنیدن این نیش و کنایه ها رنجیده و عصبانی می شد و خونش به جوش می امد . بدنش به رعشه می افتاد و در حالی که عصایش را توی هوا تکان می داد با صدای تیز و خشدارش فریاد می کشید : ((من بعد از خدا فقط این مغازه رو دارم ، آخر عمری نمی خواهم از اینی که هست تنها تر باشم ،بروید و تنهایم بگذارید ، بروید و دست از سرم بردارید!)) از وقتی که زنش از دنیا رفته بود ، خیلی گوشه گیر و منزوی شده بود .توی هیچ مجلسی آفتابی نمی شد .تما م زندگی اش خلاصه شده بود

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 53صفحه 4