مجله نوجوان 53 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 53 صفحه 5

توی ان مغازه و سازها .تا پاسی از شب داخل مغازه می ماند. غذایش را هم همانجا می خورد .فقط شبها هنگام خواب، به خانۀ قدیمی اش که در یکی از کوچه پس کوچه های تنگ و گلی پایین شهر بود، می رفت و فردای آن شب ، دوباره روز از نو بود و روزی از نو. آن وقتها که جوانتر بود، داخل پستوی مغازه ، خودش سازهایش را می ساخت و به فروش می رساند و گاهی وقتها هم شاگرد تعلیم می داد. اما حالا دیگر دل و دماغش را نداشت .دلمرده و سر خورده شده بود.یکی دو تا از دوستان قدیمی و هم سن و سالش که بیشتر با او نزدیک و دمخور بودند بعضی مواقع که دلشان می گرفت به دیدنش می آمدند. پیشش می نشستند ؛ درد و دلی می کردند و می رفتند. اگر چه اوضاع و احوال آنها هم، دست کمی از حال زار و پریشان خودش نداشت ... آن روز صبح که یکی از روزهای سرد پاییز بود و پیاده روی خلوت پر بود از برگهای زرد و خزان زده درختهای حاشیۀ خیابان ، چند تا از مشتریهای جوان و همیشگی اش که عاشق موسیقی بوند، وقتی برای خرید ساز به جلوی مغازه اش امدند، با اعلامیه ای روبرو شدند که روی در بسته مغازه نصب شده بود : (( بازگشت همه به سوی اوست )) مجلس سوم آن مرحوم.... در مراسم ختمش ، همۀ قوم و خویشان دور و نزدیک حضور پیدا کرده بودند .در گوشه و کنار چند تن از شاگردان قدیمی و بعضی از مشتریهای جوانش هم به چشم می امدند .عده قلیلی از هنرمندان شهر که از دیر باز او را می شناختند و در گوشه ای از مجلس تجمع کرده بودند آهسته تو گوش هم زمزمه می کردند: ((خدا بیامرزد استاد صداقت را .واقعاً غریب زندگی کرد و غریب از دنیا رفت .تا زنده بود کسی قدرش را ندانست !))و ان دسته از نزدیکان و در و همسایه های بی سواد او که در یک ردیف ، کیپ هم نشسته بودند اهسته در گوش هم وز وز می کردند : ((خدا رحمتش کند.اگر پشت سر مرده حرف بزنیم ؛ گناه دارد .اما این خدا بیامرز خیلی یک دنده و لجوج بود .حرف هیچ کسی را گوش نمی کرد .اخر عمری به فلاکت افتاده بود .انطور که معلوم است ، هنوز نتوانسته اند وصیت نامه را از توی خرت و پرتهایش پیدا کنند! ))درست بیست روز بعد از مرگش هنگامی که دو تا از دوستان قدیمی اش وقتی سلانه سلانه از ان دور وبر ها رد می شدند .با منظره ای روبرو شدند که تعجب آنها را بر می انگیخت : سر چهار راه دیگر اثری از مغازۀ قدیمی و سنتی کلبۀ صداقت به چشم نمی خورد .انگار آن مغازه مثل خودش به قصه ها پیوسته بود .به جای اندام تکیده و قامت خمیدۀ پیرمرد تنها پسرش را دیدند که داخل مغازه دست به کمر ایستاده و روی تابلوی بزرگ و رنگارنگی که بالای در مغازه نصب شده بود ، با خطی درشت و کامپیوتری نوشته بودند: به شیرینی فروشی (( روز )) خوش آمدید . او کیست ؟ در سال 1835 در میسوری امریکا به دنیا آمد .قبل از اینکه نویسندگی را شروع کند، مدتی جاشوی کشتی و بعد هم خبرنگار روزنامه بود .مدتی که در کشتی کار می کرد به جاهای زیادی سفر کرد و رودخانۀ می سی سی پی را به خوبی شناخت .بعد ها در یکی از کتابهای معروفش برای یکی از شخصیتهایش که اسمش ((هاکلبری ))بود، در همین رودخانه می سی سی پی ماجراهای جالب و هیجان انگیزی خلق کرد. اسم واقعی اش ((ساموئل کلمنس)) است ولی او را با نام مستعارش می شناسند، کتاب ((ویلسون ابله )) را او نوشته است .او کیست؟ پاسخ در صفحۀ سرگرمی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 53صفحه 5