مجله نوجوان 65 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 65 صفحه 18

عبدالصابر کاکایی مار عینکی چگونه اختراع شد ؟ ! روزی روزگاری در جنگلی سر سبز ، خانوادۀ ماری با خوبی و خوشی در کنار هم می خزدیدند . فامیلی این خانواده « بوآ » بود و فرزند کوچکی نیز داشتند به اسم « مینی مار » این « مینی مار » خیلی مینی مار بازیگوشی بود . برای همین هم دوستی او با مینی مارهای دیگر زیاد دوام نداشت . به همین خاطر آقا و خانم « بوآ » برای اینکه او احساس تنهایی نکند چند متر طناب برایش خریده بودند تا با آن ها سرگرم شود . هر روز صبح « مینی مار » قصّۀ ما برای گردش در ساحل رودخانه چند ساعت مارپیچ می رفت و ظهر به خانه بر می گشت و ناهار می خورد و چند ساعتی هم با طنابهایش بازی می کرد . تنها مشکلی که هم مینی مار و هم پدر و مادرش را نگران می کرد این بود که هر وقت « مینی مار » در خانه این ور و آنور می خزید با کله به در و دیوار برخورد می کرد و یا بدنش به پایه های میز و صندلی گره می خرود . یکبار هم پدرش را با شیلنگ اشتباه گرفته بود و دُمِ پدرش را برای آبپاشی به حیاط برده بود . یک روز که « مینی مار » تازه از خواب بیدار شده بود و هنوز از رختخوابش بلند نشده بود صدای پدر و مادرش را شنید که دربارۀ او با همدیگر درد و دل می کردند . مادرش گفت : « این سر به هوایی « مینی مار » نگرانم کرده . آنقدر با کله به در و دیوار خورده که 10 سانت از طولش کم شده . باید همیشه مواظبش باشم که کار دست خودش ندهد . تمام « مینی مار » های هم سن و سالش برای خودشان ماری شده اند . حتّی خودشان غذایشان را تهیه می کنند . اما او همیشه مایۀ نگرانی ماست . » « مینی مار » این حرفها را که شنید به رگ غیرتش ـ که از سر تا دمش طول داشت ـ برخورد و تصمیم گرفت به پدر و مادرش ثابت کند که او از « مینی مار » های هم سن و سالش با عرضه تر است و از پس کارهایش برمی آید . زود از رختخواب بلند شد و گلویش را سر تا حوالی کمرش صاف کرد و به آن ها گفت : « من امروز بیرون ناهار می خورم . » سینه اش را جلو داد و محکم با کله به در بسته خورد . بعد به آرامی در را باز کرد و بیرون رفت . « مینی مار » رفت و رفت تا به دشتی سرسبز و بزرگ رسید . آرام روی زمین خزید و دنبال شکار می گشت . از دور چیزی را دید که لابلای علف های تکان می خورد . به شکار نزدیکتر شد . با خوشحالی به خودش گفت : « آخ جون ! چه موش چاق و چله ای ! » و به قصد شکارش حمله کرد . در همین لحظه پدر و مادر « مینی مار » با نگرانی از این سوی خانه به آن سو می خزیدند و از دلهره به خود می پیچیدند و دلواپس مینی مارشان بودند . ساعت از 2 بعد از ظهر هم گذشته بود که حیوانی محکم چند ضربه به در خانۀ شان کوبید . با عجله در را باز کردند . پشت در آقای بوفالو ایستاده بود و در حالی که نفس نفس می زد نگاهی با عصبانیت به آقا و خانم « بوآ » انداخت و به مینی مار که از خجالت به خودش پیچیده بود اشاره کرد و گفت : « این بچّۀ شماست ؟ آقا « بوآ » با نگرانی گفت : « بله ! چه اتفاقی افتاده . » آقای بوفالو با عصبانیت جواب داد : « یعنی یعنی چه آقا ! بچّۀ بی تربیتتان را تربیت کنید . نصف بدن من را بلعیده و می گوید موش کوچولو نمی تونی از دستم فرار کنی » . آقا و خانم « بوآ » با شرمندگی از آقای بوفالو معذرت خواهی کردند و مینی مار را به شدت مورد سرزنش قرار دادند . چند روزی از این ماجرا گذشته بود که آقا و خانم « بوآ » تصمیم گرفتند « مینی مار » را برای معالجه به بیمارستان حیوانات که در قسمت مرفّه نشین جنگل قرار داشت ببرند . آقای دکتر نگاهی به مینی مار انداخت و با مهربانی گفت : « بی مار این مینی مار است ؟ » آقای « بوآ » به علامت تأیید سرش را تکان داد . پس از آزمایش های مختلف که از مینی مار بعمل آوردند . دکتر ، آقا و خانم بوآ را به گوشه ای برد و گفت : « چشم های مینی مار شما ضعیف است و من برای او عینک تجویز کرده ام . شما باید زودتر به این موضوع پی می بردید تا هم شما و هم او بیشتر از این اذیت نمی شدید . » خلاصه آقا و خانم « بوآ » برای مینی مار عینک را خریدند و او عینک را به چشمش زد و همه چیز را به خوبی دیگر مارها می دید . و اینگونه بود که « مار عینکی » اختراع شد و هنوز هم که هنوز است در جنگل های آفریقا زندگی می کند . موضوع جالبی که دربارۀ مار عینکی وجود دارد این است که تمام مار های عینکی به دلیل ضعیف بودن چشمشان از خدمت سربازی معاف هستند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 65صفحه 18