مجله نوجوان 65 صفحه 21
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 65 صفحه 21

حبیب بابایی ببار ای برف از اینکه مجبور بود تا مدّتی اطراف خودش را از پشت شیشه نگاه کند احساس دلتنگی می کرد . یاد سالها پیش افتاده بود که گاهی دور از چشم پدرش ، عینک او را به چشم می زد و جلوی آیینه شکلک در می آورد . ولی حالا هر صبح عینک به چشم ، مدام به ساعت خیره می شد تا هر چه زودتر شب برسد و آن وقت عینکش را از روی صورت بردارد ؛ امّا انگار ساعت هم افتاده بود روی دندۀ لج ، هر چه بیشتر نگاه می کرد ، زمان دیرتر می گذشت . گاهی اوقات بعد از اینکه آبی به صورت می زد تازه یادش می افتاد که ای بابا ، عینک را از روی صورتش برنداشته . دوستان و همکلاسیهایش هم معتقد بودند که خیلی « خوش تیپ » شده و گروه دیگری که اطلاعاتشان قدیمی تر بود به او لقب « دکتر » داده بودند چرا که به نظر آن ها او قدم اوّل را در کسب تحصیلات عالیه ، محکم برداشته بود . بعضی وقتها به سرش می زد که دیگر عینک نزند . امّا وقتی به یاد می آورد که قبل از عینکی شدن کمی دور و اطراف را تیره و تار می دید و موقع مطالعه یا تماشای تلویزیون چشمانش درد می گرفت به خودش می آمد . اصلاً همین چند وقت پیش بود که پلکان راهروی مدرسه را تار دیده و چنان زمین خورده بود که هنوز هم بدنش درد می کرد . وقتی این افکار به سراغش می آمد سعی می کرد به جنبۀ مثبت قضیّه بیشتر فکر کند . به اینکه حالا به کمک عینک اطراف را به دور از هر گونه ناراحتی دقیق و واضح می دید . خودش را به جای دانشمندی فرض می کرد که با یک ذره بین کتاب های بزرگ را برای پی بردن به اسرار تازه با اشتیاق زیاد مطالعه می کند به علاوه حالا او تنها کسی بود که می توانست در خانه خیلی سریع و بدون زحمت سوزن را نخ کند و خیلی هم به این استعداد تازه کشف شدۀ خود می بالید ! وقتی هم از تمام اینها خسته می شد به یاد حرف های چشم پزشک می افتاد و اینکه عینک زدنش موقتی است و فقط باید تا زمستان به این دستاورد های تازه بنازد ! آه که این بار منتظر رسیدن زمستان بود چرا که زمستان دیگر برای او تنها یک فصل نبود . ایمان آورده بود که با آمدن اوّلین برف زمستانی دیگر نیازی به عینک ندارد . دیگر باریدن برف را از پشت هیچ پنجره یا شیشه ای نگاه نخواهد کرد . زیبایی های زیادی در زمستان است که او از همین حالا منتظر دیدنشان بود ؛ پارو کردن برف پشت بام ، درست کردن یک آدم برفی . دلش برای یک برف بازی حسابی با دوستانش لک زده بود . یک گلوله برف سفارشی هم برای آن ساعت لجباز و تنبل داشت . ساعتی که با تیک و تاک خود خواب شیرین شبانه را هم از او می گرفت . بعد هم آرام گرفتن کنار بخاری و یک فنجان چای داغ چه لذّتی دارد . انتظاری برای رسیدن شب یلدا ، کنار همۀ فامیل و گوش دادن به قصّه های مادربزرگ . بعد از زمستان هم که بهار با تمام زیبایی هایش از راه می رسد ، برای خودش عالم دیگری دارد . برای او زمستان مانند دروازه ای بود که برای رسیدن به بهار باید از آن گذشت و به تماشای زیبایی های بهار رفت . او این همه را هدیه ای از طرف زمستان می دانست . تصور این آرزوها و لحظه ها اشتیاق او را بیشتر می کرد و از درون می خواند : ببار ای برف . . . ببار . روزها از پی هم گذشت و بالاخره او به آرزویش رسید . با آمدن اوّلین برف زمستانی همراه دوستان خود از خانه بیرون زد تا حسابی برف بازی کنند . خلاصه پس از مدتی بازی و گلوله های برفی را به این طرف و آن طرف پرتاب کردن ، تصمیم گرفتند که یک آدم برفی بزرگ و چاق هم درست کنند . هر کدام از بچّه ها چیزی برای تزیین آدم برفی آورده بودند . یک هویچ بزرگ ، چند تا دکمه ، شال گردن و کلاه و . . . ولی او چیزی با خود نداشت تا به آدم برفی هدیه کند ، امّا در یک لحظه تصمیم خود را گرفت ؛ عینکش را از روی صورت برداشت و به چشمان آدم برفی زد . بچّه ها مدتی کنار آدم برفی مشغول بازی شدند . در حین بازی او مدام احساس می کرد که آدم برفی به او چشمک می زند . حتی چند بار این را به دوستان خود گفت امّا آن ها باور نکردند و گفتند : « مثل اینکه چشمان تو هنوز خوب نشده و باز هم عینک نیاز داری ؟ » امّا او خوشحال بود چرا که قلب آدم برفی از هدیه او شاد شده بود .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 65صفحه 21