مجله نوجوان 86 صفحه 34
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 86 صفحه 34

آسمانی ها مهدی آذر یزدی عسل نسیه نعیمان در مدینه مردی صحرانشین را دید که یک کوزه عسل برای فروش آورده بود . نعیمان به او گفت : «اگر برای پولش تا فردا صبر می کنی ، آن را می خرم . بیا نشانی انه را یاد بگیر !» بعد آن مرد را به در خانه ی پیغمبر برد و در زد و گفت : «بیایید این عسل را بگیرید و بخورید که تحفه است و از صحرا رسیده !» به فروشنده هم گفت : فردا بیا از همین جا پولش را بگیر ! اسم من هم نعیمان است .» فردا مرد غریب آمد در خانه پیغمبر و پول عسل را مطالبه کرد . پرسیدند : «مگر هدیه نبود ؟ !» گفت : «من آن را به نسیه فروخته ام که پولش را از همین جا بگیرم !» پرسیدند : چه کسی به تو این قول را داده ؟ گفت : خود نعیمان !» پول عسل را دادند و پیغمبر نعیمان را حاضر کرد و با لبخند کفت : «این چه کاری بود که کردی ؟ ! شاید ما پول نداشتیم و اسباب شرمندگی می شد .» نعیمان گفت : «درد من هم همین بود که پول نداشتم ولی عسل خوبی بود و دلم می خواست در خانه ی شما نوبری به مدینه رسیده بود ، نعیمان همین کار را تکرار کرد و سرزنش شد . زبان کودکی حضرت رسول صلی الله علیه و آله نسبت به کودکان بسیار مهربان بود و با ایشان رفتاری خوشایند داشت . کودکان مدینه دیده بودند که حسن و حسین علیهما السلام عزیزان پیغمبرند ، بر دوش او سوار می شوند و گاه پیغمبر ایشان را بر پشت خود سوار می کنند . یک روز که پیغمبر در وقت نماز از خانه بیرون آمد و عازم مجسد بود ، دو تا از کودکان که در کوچه بازی می کردند جلوی آن حضرت را گرفتند و گفتند : «برای حسن و حسین خمیده می شوی و برای ما نمی شوی ؟ ! مگر ما پیش شما عزیز نیستیم ؟ ! » پیغمبر گفت :« چرا ، شما هم عزیز هستید ولی حالا داریم می رویم مسجد منتظر برای نماز و دیر می شود؛ باشد برای وقتی دیگر .» بچه ها گفتند : ما همین حالا می خواهیم .» و حضرت با ایشان به مهربانی صحبت کرد و تا ایشان را راضی کند و که از سواری صرف نظر کنند ولی آنها گوش نمی کردند . اصحاب در مسجد منتظر بودند و بلال به جستجوی پیغمبر آمد و آن حضرت را در این حالت دید خواست کودکان را براند ولی پیغمبر نگذاشت و بلال را به خانه فرستاد و گفت : «گردوی تازه داشتیم . برو ببین هر چه باقی مانده بیاور !» وقتی بلال رفت پیغمبر به کودکان گفت : «بیایید یک معامله بکنیم ! فرض کنیم کنه من شتر هستم ولی سواری نمی دهم و شما می خواهید شترتان را بفروشید ، آیا حاضرید که من خود را از شما بخرم و عوضش گردو بدهم و نبال کارم بروم ؟» بچه ها گفتند : «این طور بد نیست و معامله ی خوبی است .» بلال هم رسید و با هشت تا گردو ، پیغمبر گردوها را به کودکان داد و رسید : «حال معامله ما تمام است ؟» بچه ها که از دیدن گردوی تازه خوشحال شده بودند گفتند : «تمام است ای پیغمبر خدا !» و حضرت به مسجد آمد و لبخند زنان به اصحاب فرمود : «برادرم حضرت یوسف را برادرانش به چند درهم فروختند و مرا بچه های مدینه به چند دانه گردو !»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 86صفحه 34