مجله نوجوان 128 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 128 صفحه 25

گذاشته بودند تا سر از راز جنگل ممنوع در بیاورند. از وقتی بچّه‏ها به خاطر داشتند هیچکس جرأت نمی‏کرد پا به جنگل سرو بگذارد. وقتی باد می‏وزید صدایی ناله مانند از جنگل به گوش می‏رسید و باد بوی عطر عجیبی را از جنگل به سمت دهکده می‏آورد. اهالی معتقد بودند که روح بیگناهانی که در جنگ با شمالی‏ها کشته شده بودند در این جنگل گرد هم آمده‏اند و به آرامش رسیده‏اند. اهالی همیشه به یکدیگر هشدار می‏دادند که ورود به این جنگل به معنای ناراحتی و به قیمت خشم ارواح تمام خواهد شد. به همین دلیل پیتر، اندی و جورج تصمیم گرفته بودند این راز را کشف کنند. چند قدم بیشتر به جنگل نمانده بود. ترس، سراپای وجودشان را تسخیر کرده بود. آن سه هم باید بر ترس خود غلبه می‏کردند و هم احتیاط می‏کردند که کسی آنها را نبیند. بادی وزیدن گرفت و عطر گلها از لابه لای شاخ و برگ درختان دوید و در مشام سه قهرمان کوچک نشست. آن عطر آنقدر مطبوع بود که آنان را وادار کرد که بر خلاف و احتمال وجود خطرهای بسیار پا در جنگل بگذارند. پیتر این جرأت را به همراهانش داد تا با تقویت حسّ ماجراجوییشان پیش بروند. آنها پس گذشتن از لابه لای درختان تصمیم گرفتند ردّ عطر را دنبال کنند. عطر گلها دست آنها را گرفت و در میان درختان به منطقه‏ای راهنمایی کرد که مانند یک دشت پر از گل بود؛ گلهایی درشت با عطری جادویی! *** سالها از واقعۀ آن شب می‏گذرد. پیتر و جورج و اندی حالا خیلی بزرگ شده‏اند. آنها پس از آن شب کنجکاوانه به پرس وجود در مورد این واقعه پرداختند. در دوران جنگ با شمالی‏ها زمانی که تمام جنوب زیر توپهای دشمن بود در دهکده‏ای دور افتاده در دامنۀ کوههای جوان راکی، هنگامی که سربازان جنوبی رهسپار جبهه‏های شمالی بودند پسری جوان از دست دختری که مشتاقانه به سربازان آب می‏داد آبی نوشید و در کاسۀ آب شاخه گل ارکیده‏ای به پاس تشکر گذاشت و رفت. نقش لبخند در چشمان دختر جاودانه شد و تنها شاهد عشق آن دو، عطر گلی بود که در کاسه نشسته بود. دخترک همانجا چشم به راه پسر به انتظار نشست و برای اینکه پسر، او را بشناسد همیشه شاخه گلی خوشبو در دست داشت. در طول جنگ و بعد از خاتمۀ آن سربازان بسیاری از آن راه برگشتند. برخی هم زخمی بودند که دختر آنها را مداوا می‏کرد. برخی را هم بر ترک اسبها یا تلمبار شده بر پشت گاریها به خانه‏هایشان بردند ولی از پسر خبری نبود. سالها گذشت و دختر پا به سن گذاشت. دیگر مطمئن شده بود که پسر با دیدنش او را نخواهد شناخت به همین خاطر همیشه بر سر آن راه با شاخه گلی در دست، نشسته بود تا عطر آشنای گلها او را متوجه دختر کند. دختر پیر شد و جوان نیامد. او مرد ولی مزارش دشتی از گلهای معطّر شد تا اگر روزی آن جوان از آنجا گذشت بفهمد که کسی در انتظارش است. پیتر، جرج و اندی این داستان را برای همه تعریف کردند و به احترام آن دختر عزمشان را جزم کردند تا نگذرند به آن دشت گل آسیبی برسد زیرا می‏دانستند روزی آن جوان به دنبال آن دختر از آنجا خواهد گذشت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 128صفحه 25