آدمهایی هستم که دستم را روی زانوی خودم گذاشتم و همت کردم
و از همان آغاز، از دوران مدرسه که تئاتر را پنهانی و دور از چشم
خانواده شروع کردم (زیرا آن موقع این هنر را بد میدانستند و
معتقد بودند که نوعی مطربی است)، تا پایان فعالیتم، همیشه
عاشقانه در صحنه حضور داشتم.
ممکن است خاطرات خود را از شروع این هنر
بگویید؟ از اولین تئاتر خود در مدرسه.
من از 12-13 سالگی در مدرسۀ فرهنگ در همین
خیابان «سیروس» تئاتر را شروع کردم. تقریباً
تمام کارهایش با خودم بود. قصهها و افسانهها
را به شکل نمایشنامه مینوشتم، کارگردانی
و بازی هم میکردم. لباس برای بازی را
هم با دوستان اجاره میکردیم؛ از آن
صندوقهای بزرگی که داخلش پر
از لباس بود. در مدرسه هم، در
گوشهای از محوطه یک سن
میساختیم و اولیاء و مربیان
را دعوت میکردیم. یک
گلدان نقرهای کوچک
هم جایزۀمان بود. اولین
کارم، افسانهای بود به نام «خسرو
دیوزاد».
ورود به دنیای بازیگری به راحتی امروز بود؟
اصلاً! خود من پس از اینکه مدتها در مدرسه فعالیت کردم
، تصمیم گرفتم وارد دبیرستان نظام شوم و این هنر را ادامه بدهم که
متأسفانه پدرم فوت کرد و من در این مقطع متوقف شدم. آن موقع 17 ساله
بودم اما آن عشقی که گفتم برای این هنر لازم است، به سراغم آمد و من تصمیم گرفتم شبها درس بخوانم و روزها کار کنم. خدا رحمت
کند داییام را. «زرگندهای» در این دوران بسیار
همراهم بود. پس از سه چهار سال به هنرستان
هنرپیشگی رفتم. بعد وارد تئاتر لالهزار شدم. یکی
دو سال هم آنجا بودم و در صحنه نیزه به دست
میگرفتم. بعد نمایشنامه خواندم و آرام آرام
بالاتر آمدم. خلاصه اینکه من هم مثل کسانی که
عشق و استعداد و صبر داشتند، ماندم و بعد از
دو سال که در جامعۀ باربد بودم گروه تئاتری را
تشکیل دادم که با آن گروه بسیاری از شهرهای
ایران را گشتیم و تئاتر اجرا کردیم. شهرهایی مثل
چشمهایش از بیخوابی و خستگی، حسابی سرخ شده است. نیمخیز میشود و ساعت شبنمای بالای سر پدرش را نگاه میکند. ساعت 4 صبح است. کاغذهایش را به آرامی جمع میکند و چراغ گردسوز را فوت میکند. یواش از پشه بند بیرون میآید. پلههای نردبان را دوتا یکی میکند، میرود سر حوض و وضو میگیرد.
در خواب هم یکبار دیگر نوشتههایش را در قالب اجرای تئاتر، مرور میکند. خودش را در نقش نادرشاه و هر کدام از دوستان را در نقشی دیگر میبیند. ساعت 7 صبح با صدای زنگ ساعت از جا میپرد. مادر کنار سماور ورشوی دستساز پدر منتظر نشسته تا مثل همیشه بگوید: «محمّد جان، بدو بیا که سماور داره از قُل قُل میافته.»
پسر صبحانهاش را که میخورد، کاغذهایش را زیر بغل میگیرد و از میان گلدانهای شمعدانی میگذرد. مادر میپرسد: «امروز هم دیر میآیی؟» و محمّد با لبخند رو به مادر میکند و میگوید: «فدات بشم، هر روز همین را میپرسی!» و از در بیرون میرود.
بعد از کلاس، او و دوستانش دور هم جمع میشوند و دیالوگهای نوشته شده را میخوانند. بعد، محمّد هر کدام از دوستانش را برای نقشی تعیین میکند. یکماه دیگر جشن فارغ التحصیلی بچّههاست و گروه تئاتر مدرسه، مثل همیشه یک تئاتر به کارگردانی محمد اجرا میکند.
این هفته دوستِ مجلّه، «محمّد ورشوچی» همان نوجوان عاشقی است که تئاتر را زمانی شروع کرد که همه، حتی خانوادهاش به آن-تئاتر- یک نگاه منفی داشتند. اما او عاشقانه ادامه داد و ادامه داد تا حالا که حدود شصت سال از آن زمان میگذرد، بتواند با افتخار از هنرش بگوید. هنری که بدون منّت و فقط با زحمت به آن رسیده است.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 128صفحه 5