مجله نوجوان 128 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 128 صفحه 5

آدمهایی هستم که دستم را روی زانوی خودم گذاشتم و همت کردم و از همان آغاز، از دوران مدرسه که تئاتر را پنهانی و دور از چشم خانواده شروع کردم (زیرا آن موقع این هنر را بد می‏دانستند و معتقد بودند که نوعی مطربی است)، تا پایان فعالیتم، همیشه عاشقانه در صحنه حضور داشتم. ممکن است خاطرات خود را از شروع این هنر بگویید؟ از اولین تئاتر خود در مدرسه. من از 12-13 سالگی در مدرسۀ فرهنگ در همین خیابان «سیروس» تئاتر را شروع کردم. تقریباً تمام کارهایش با خودم بود. قصه‏ها و افسانه‏ها را به شکل نمایشنامه می‏نوشتم، کارگردانی و بازی هم می‏کردم. لباس برای بازی را هم با دوستان اجاره می‏کردیم؛ از آن صندوقهای بزرگی که داخلش پر از لباس بود. در مدرسه هم، در گوشه‏ای از محوطه یک سن می‏ساختیم و اولیاء و مربیان را دعوت می‏کردیم. یک گلدان نقره‏ای کوچک هم جایزۀ‏مان بود. اولین کارم، افسانه‏ای بود به نام «خسرو دیوزاد». ورود به دنیای بازیگری به راحتی امروز بود؟ اصلاً! خود من پس از اینکه مدتها در مدرسه فعالیت کردم ، تصمیم گرفتم وارد دبیرستان نظام شوم و این هنر را ادامه بدهم که متأسفانه پدرم فوت کرد و من در این مقطع متوقف شدم. آن موقع 17 ساله بودم اما آن عشقی که گفتم برای این هنر لازم است، به سراغم آمد و من تصمیم گرفتم شبها درس بخوانم و روزها کار کنم. خدا رحمت کند دایی‏ام را. «زرگنده‏ای» در این دوران بسیار همراهم بود. پس از سه چهار سال به هنرستان هنرپیشگی رفتم. بعد وارد تئاتر لاله‏زار شدم. یکی دو سال هم آنجا بودم و در صحنه نیزه به دست می‏گرفتم. بعد نمایشنامه خواندم و آرام آرام بالاتر آمدم. خلاصه اینکه من هم مثل کسانی که عشق و استعداد و صبر داشتند، ماندم و بعد از دو سال که در جامعۀ باربد بودم گروه تئاتری را تشکیل دادم که با آن گروه بسیاری از شهرهای ایران را گشتیم و تئاتر اجرا کردیم. شهرهایی مثل چشمهایش از بی‏خوابی و خستگی، حسابی سرخ شده است. نیم‏خیز می‏شود و ساعت شب‏نمای بالای سر پدرش را نگاه می‏کند. ساعت 4 صبح است. کاغذهایش را به آرامی جمع می‏کند و چراغ گردسوز را فوت می‏کند. یواش از پشه بند بیرون می‏آید. پله‏های نردبان را دوتا یکی می‏کند، می‏رود سر حوض و وضو می‏گیرد. در خواب هم یکبار دیگر نوشته‏هایش را در قالب اجرای تئاتر، مرور می‏کند. خودش را در نقش نادرشاه و هر کدام از دوستان را در نقشی دیگر می‏بیند. ساعت 7 صبح با صدای زنگ ساعت از جا می‏پرد. مادر کنار سماور ورشوی دست‏ساز پدر منتظر نشسته تا مثل همیشه بگوید: «محمّد جان، بدو بیا که سماور داره از قُل قُل می‏افته.» پسر صبحانه‏اش را که می‏خورد، کاغذهایش را زیر بغل می‏گیرد و از میان گلدانهای شمعدانی می‏گذرد. مادر می‏پرسد: «امروز هم دیر می‏آیی؟» و محمّد با لبخند رو به مادر می‏کند و می‏گوید: «فدات بشم، هر روز همین را می‏پرسی!» و از در بیرون می‏رود. بعد از کلاس، او و دوستانش دور هم جمع می‏شوند و دیالوگهای نوشته شده را می‏خوانند. بعد، محمّد هر کدام از دوستانش را برای نقشی تعیین می‏کند. یکماه دیگر جشن فارغ التحصیلی بچّه‏هاست و گروه تئاتر مدرسه، مثل همیشه یک تئاتر به کارگردانی محمد اجرا می‏کند. این هفته دوستِ مجلّه، «محمّد ورشوچی» همان نوجوان عاشقی است که تئاتر را زمانی شروع کرد که همه، حتی خانواده‏اش به آن-تئاتر- یک نگاه منفی داشتند. اما او عاشقانه ادامه داد و ادامه داد تا حالا که حدود شصت سال از آن زمان می‏گذرد، بتواند با افتخار از هنرش بگوید. هنری که بدون منّت و فقط با زحمت به آن رسیده است.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 128صفحه 5