مجله نوجوان 149 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 149 صفحه 12

قاسم رفیعا من مرفه بی درد نیستم خاطرات یک پستچی یک هتل نزدیک طرقبه درست کرده بودند که روی شهر خیلی تأثیر گذاشته بود. چهرۀ توریستی به شهر داده بود. توی جاده که با موتور رد می­شدی خلبانهای روسی از کنارت رد می­شدند. از هتل تا طرقبه پیاده می­رفتند و می­آمدند. همگی قوی هیکل، بور و نه چندان خوش تیپ، با چشمهای سبز و چهره­های سرخ. زیاد با مردم حشر و نشر نداشتند. جواب هِلُوی آدم رو نمی­دادند، ولی خوب؛ برای شهر بد نبود. از طرفی نامه­های هتل هم کم نبود. رئیس هتل یک آدم لُرد و با معرفت بود که یک سال، عید،پنج هزار تومن گذاشت کف دست من. سال بعد دستپاچه هزار تومن گذاشت کف دست من. .سال بعد دستپاچه شدم، خودم عیدی خواستم. بعد دیدم دویست تومن داد و خیلی ناراحت شدم. بعد از چند روز قبل از اینکه من بهش چیزی بگم از دور صدا زد: نامه­رسون بیا عیدیتو بگیر... امسال بهت عیدی ندادم. و هفت هزار تومن داد. ظاهراً حساب تورّم هم توی دستش بود. بعد فهمیدم که شریکش اون دویست تومن رو داده ....خسیس! اون روز اشکنه داشتیم ما هم گشنه، دو تا نون تیریت کردیم توی آب و هورت کشیدیم بالا و کیف نامه­ها به یک ور، خورجین و کیف دانشگاه اون طرف، هندل و...راستۀ مشهد... توی جاده چند جا نامه داشتند از جمله هتل. وقتی جلوی هتل رسیدم دیدم رئیس هتل و شریکش اونجا باید بیای نهار. موتورو قفل کن بیا تو. و هی تند و تند به رئیس نگاه می­کرد که ببیند عکس العمل رئیس چیست. داشت با من حرف می­زد امّا نگاهش به رئیس بود. مثل اینکه آقای رئیس چیزایی بهش گفته بود. ما هم که نهار خورده بودیم، هی تند و تند می­گفتیم: حالا باشه برای یک روز دیگه ... و ایشان که ظاهرا ًفرصتی از این بهتر برای جبران مافات پیدا نمی­کرد به زور ما رو هل داد توی رستوران هتل. وقتی نشستیم؛ روسها آخر غذاشون بود. تا نشستیم یک جوون خوش تیپ با یک کلاسور اومد و یک لیست رو به ما نشون داد. گفتم :من مشتری نیستم... آقایِ چیز، مارو... می­دونم، لطفاً هر چی دوست دارید سفارش بدید.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 149صفحه 12