آرزوی یک طفل معصوم !
خداوند!!
میدانم که بچّهها باید خوب و باادب باشند. میدانم که بچّهها نباید کار
بد بکنند. میدانم که آنها باید تمیز باشند.میدانم که نباید انگشتان را در
دماغشان کنند. چون هم دماغشان مثل خرطوم بزرگ میشود و هم خیلی کار
رشتی است. حتّی میدانم وقتی بچّهها انگشتشان را درون دماغشان میکنند
فقط باید به بهانۀ خاراندن دماغ باشد. از این به بعد قول میدهم در مهمانیها مؤدب
باشم. قول میدهم وقتی به دستشویی رفتم درون دمپایی را پر از آب نکنم تا نفر بعدی
که پایش را درون دمپایی کرد، جورابش خیس نشود! قول میدهم دوغهای سر سفره را
آنقدر تکان ندهم که وقتی مهمانها در آن را باز کردند هیکلشان به گند کشیده شود! فقط
از تو میخواهم کاری کنی که این آقاهه که کنار من نشسته یک لحظه رویش را آن طرف
کند تا من بتوانم سریعاً انگشتم ر ااز دماغم بیرون بیاورم تا چیزهایی را که به آن چسبیده با
دستمال پاک کنم! فقط همین!
آقا اجازه...
دل احمد بدجوری برای آقای معلم میسوخت چون همۀ بچهها داشتند هِرهِر
به او میخندیدند!
آقای معلم با جدیّت تمام داشت برای درس علوم،دل و رودۀ یک گلدان حاوی لوبیا چیتی را مثل
گربه بیرون میریخت تا به بچهها نشان بدهد که لوبیاچیتیای که هر روز کوفت میکنند از کجا در میآید.
احمد که دیگر تحمل این حرکات بچهها را نداشت چند بار از جایش بلند شد و اجازه گرفت تا حرف بزند ولی
معلم که در میانۀ عمل جراحی و خندۀ بچهها به تنگ آمده بود ناگهان نگاهش در نگاه احمد گره خورد، اخمهایش
درهم رفت و احمد در یک لحظه متوجه شدکه گلدان لوبیا چیتی با بدرقۀ عربدۀ آقای معلم دارد با سرعت نور
به او نزدیک میشود!
بچه ها و آقای معلم نگران و مضطرب دور سر احمد که دراز به دراز در وسط کلاس بود جمع
شدند.
آقای معلم که حتماً از عمل غیرحقوق بشری خود پشیمان بود، خودش را ا تک و تا
نینداخت و گفت: بچه جان چرا وسط درس من هی دستت رو بالا میبری !
احمد که مطمئن شد آقای معلم قدری مهربان شده است. دل و جرأت پیدا کرد و گفت:
آقا اجازه دکمههای پیراهنتون رو جا به جا بستین!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 149صفحه 20