مجله نوجوان 150 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 150 صفحه 14

ریختیم توی کاسۀ توالت و... خنده اجازه نمی­داد آقای گیبسون خاطره­اش را به وضوح تعریف کند. در همین حال ادامه داد: بابابزرگت ترکید... وقتی اومد بیرون... پلیس جوان از تصور چنین صحنه­ای قیافه­اش در هم فرو رفت و سعی کرد مانع خاطره تعریف کردن آقای گیبسون شود ولی آقای گیبسون آن خاطره را تا انتها بازگو کرد. *** حسّی عجیب سراغ کتی آمده بود. حس می­کرد باید بترسد ولی نمی­ترسید. آرام آرام داخل جنگل تاریک قدم بر می­داشت. به یاد چراغ قوّه­اش افتاد و حدس زد که باید هنوز در کیفش باشد. آن را پیدا کرد و روشن کرد. مهتاب همه جا را روشن کرده بود و ماه، کامل بود. با این حال، چراغ قوه بهتر می­توانست جلوی پایش را روشن کند. *** خانم گیبسون برای پلیس جوان، پدرکتی، آقای گیبسون و دیگر پلیسهایی که در خانه جمع بودند قهوه آورد. مادر کتی هم ظرف بیسکویتی را جلوی آنها گرفت تا بردارند. پدر کتی کلّ داستان فرار کتی را برای پلیس جوان تعریف کرد. پلیس هم مانند پوآرو، همۀ جزئیات را یادداشت می­کرد. در انتها پدر کتی از پلیس خواست که در پیدا کردن کتی به آنها کمک کند. پلیس جوان بعد از اینکه قدری یادداشتهای خودش را مرور کرد هیجان زده از جا بلند شد و گفت: باید به جنگل بریم! باید اونجا رو زیر و رو کنیم! کتی به اونجا فرار کرده ! آقای گیبسون دست پلیس جوان را گرفت و روی مبل نشاند و گفت: با این همه نیرو و با این همه هیجان اگه بریم توی جنگل، اون فرشته­ها می­ترسن! *** کتی احساس کرد صدای قدم برداشتن کسی را می­شنود. هر چه صدا کرد کسی جواب نداد. ترسید. شروع به دویدن کرد ولی در یک لحظه پایش به شاخۀ درختی گرفت و در گودالی پرت شد. چشمانش سیاهی می­رفت و جایی را درست نمی­دید. فقط متوجه شد که اشباحی که قبلاً با آنها مواجه شده بود، دورش را گرفته­اند. قیافۀ یکی از اشباح کاملاً برایش آشنا بود؛ او شبح پشت درخت د رعکس پرنده بود! ادامه دارد.....

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 150صفحه 14