مجله نوجوان 49 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 49 صفحه 4

داستان حمید قاسم زادگان .... دست راستم امروز بدون حضور من و قبل از (او) تشییع شد. مسئول دفن شهدای گمنام گفت: - فقط یک تکه استخوان بود و همین ساعت که به عنوان تبریک پیش شما بمونه! شیشه صفحه اش مثل قبل شکسته و عقربه هایش هنوز روی دوازده و نیم بود. با عجله خودم را به سردخانه رساندم. از برادرش شنیدم که می گفت: - جنازه اش بعد از پانزده سال سالم مانده. تلفن همراهم زنگ زد. دختر بزرگم بود. سفارش شمع داد برای روشنایی پای درخت کریسمس گفتم: - چشم. حالا کو تا شب؟ - باور نمی کردم. چشمانش بسته و صورتش را شسته بودند. ماه شده بود. پیشانی اش سوراخ بود ولی خبری از خون نبود. داشتم ضعف می کردم، من را بیرون بردند. از آسمان نم نم برف می بارید. به خیابان پا گذاشتم. تلفن دوباره زنگ زد، خواهرم ماریا بود: - سلام ادوین! فردا صبح بیاید خونه ما ... منتظریم. کریسمس مبارک. دست بردم توی جیبم و ساعت را لمس کردم. یخ کرده بود. بیرون آورده نگاهش کردم. با بوق ماشینی میخکوب شدم وسط خیابان بودم. دم یک قنادی بساط شمع گذاشته بودند. به طرفش رفتم و سه شمع بلند خریدم. توی قنادی عقربه ساعت بزرگ می چرخید، به صفحه شکسته ساعت خودم خیره شدم. عقربه های اون هم می چرخید. سرم را بر خلاف عقربه چرخاندم. صدای شمع فروش در گوشم پیچید. - آهای آقا... حالت خوب نیست؟ داری می افتی! ... آب سرد روی صورت پاشیدند. بدنم لرزید. صدای اذان می آمد. اطراف را نگاه کردم. روی فرش مسجد درازکش بودم خودم را بالا کشیدم و به دیوار تکیه دادم. پیرمردی سه شمع بلند به دستم داد گفت: - آقا اینها مال شماست. چیزی نیست کمی استراحت کنید حالتان خوب می شه. فشار خونتون اومده بود پایین، ضعف کردید. ... یادم آمد صبح برادرش زنگ زد. با بچه هایم درخت کاج کوچکی را تزیین می کردیم گفت: - خلیل همرزم قدیمیت را آوردند. سر از پا نشناختم.. صفحه ساعت مسجد سفید بود عقربه های بزرگش آرام می گشت. تعجب کردم. عقربه ها از 2 به طرف 1 و برعکس ... بر می گشت. دوباره به صفحه شکسته ساعتم خیره شدم. صورتم عرق کرد. انگار از توی سقف مسجد باران می آمد .... او به جای سردخانه آمده بود کنار من نشسته بود و سلام نماز می داد. بلافاصله آماده شد تا نماز عصر را شروع کند. مسجد دیگر مسجد نبود، خاکریز شده بود. من گوشه همان گودالی که دو نفری حفر کرده بودیم نشسته و نگاهش می کردم. قطره های ریز باران مثل اشک از آسمان پایین می آمد. از او پرسیدم: - چرا دوباره می خواهی نشسته نماز بخوانی؟ روی لبهایش لبخندی نقش بست. گفت: - خب معلومه، اگر سر پا بایستم، مثل آبکش سوراخ می شم. انگار صدای ما را شنیدند. خمپاره ای نزدیکمان فرود آمد. لبهایش لرزید. ترکشی روی پیشانی اش نشست همان جایی که می خواست چند لحظه بعد به سجده ببرد و با مهر باران زده آشنایش کند! شانه ام سوخت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 49صفحه 4