مجله نوجوان 49 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 49 صفحه 6

داستان پهلوانی خسرو آقایاری پهلوان رضا گرجی دوز و یوسف ترکمن (قسمت دوم) پیرمرد همانطور که به عباس تکیه کرده بود آرام آرام بازارچه را ترک کرد. یوسف سر نگهبان داد زد: "محکم تر، محکم تر بزن این پدر سوخته رو." بعد خودش به طرف مرد فراش رفت، شلاق را از دست او گرفت و گفت: "اینطوری می زنن، نگاه کن!" جمعیت که شلاق رو دست یوسف دیدند، چند قدم عقب تر رفتند، یوسف شلاق را در آسمان چرخاند، شلاق زوزه کشان هوا را شکافت و بر پاهای پیرمرد ففرود آمد. صدای فریاد گوشخراش پیرمرد زیر بازارچه پیچید. زمین را چنگ می زد و ناله می کرد. یوسف سرش را برگرداند به طرف خروجی بازارچه و نگاهی به پهلوان که بازارچه را ترک می کرد انداخت و داد زد: "دفعه دیگه اگه کسی به حرف من گوش نکنه، می ندازمش جلوی این سگ تا شکمش رو پاره کنه." اسماعیل رنگرز زیر ضربات شلاق از هوش رفته بود و یوسف ترکمن بر بدن بی هوش او شلاق می زد بلاخره دست و پای پیرمرد را گرفتند و او را کشان کشان بردند و توی انباری دکان رنگرزی انداختند. یوسف ترکمن بلند بلند داد می زد: "این تازه اولشه، از این به بعد هر کی بخواد به یوسف ترکمن جواب سر بالا بده، سر و کارش با این سگ درنده است. میندازمش جلوی سگ تا یه لقمه اش بکنه. به این مردک هم بگین یه هفته دیگه بهش مهلت دادم. هفته دیگه میام اگه پولش حاضر نباشه، وای به روزگارش." بعد هم رو به جمعیت دد زد: "برین گم شین، بیخود اینجا شلوغ نکنین." با فریاد یوسف هر کسی به طرفی دوید. زورخانه درب کوشک 1 در سکوت مطلق فرو رفته بود. برخلاف شبهای پیش که صدای ضرب و آواز مرشد تا چند کوچه آنطرف تر به گوش می رسید، هیچ صدایی شنیده نمی شد. چند نفری از بزرگان شهر اصفهان و محله درب کوشک زیر سردم، روی سکوها نشسته بودند. همه نگاه ها به پهلوان محمد باقر بود. مثل اینکه کسی حال و حوصله ورزش کردن نداشت. پهلوان پیر رو به مرشد گفت: "مرشد علیجان بیا پایین بابا! با این حال و روز، حوصله ورزش کردن برامون نمونده، بیا پایین شاید بتونیم راه حلی پیدا کنیم." مرشد ضرب را از روی پاهایش برداشت و بر زمین گذاشت. از پهلوان پیر رخصت گرفت و از سردم پایین آمد. پیرمرد با صدای زنگ دارش گفت: "نثار مرشد جبراییل صلوات!" صدای صلوات حاضرین بلند شد. پیرمرد همانطور ساکت بود. اندوه در چهره اش موج می زد. بالاخره سکوت را شکست و گفت: "آقایون، شماها بالاخره بزرگان و پیران این ورزش و محترمین این شهر هستید. باید یه حساب و کتابی در کار باشه والا سنگ رو سنگ بند نمی شه. یه فکری باید کرد. یکی باید این جوان نادان زورگو رو ادب کنه! این آدم احترام و بزرگ و کوچکی که حالیش نیست. حلا این کاری که جلوی چشم مردم با من پیرمرد کرد هیچ، ولی آخه اون ید اولاد پیغمبر چه گناهی کرده بود که این بلا رو سرش آورد." حاجی نتوانست به صحبتش ادامه دهد، بغض

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 49صفحه 6