دکتر گرفته بودند. بابا زنگ زده بود و بهش نوبت دکتر را ساعت 6 امروز داده بودند؛ اتفاقاً مامان هم برای امروز ساعت 6:30 نوبت داشت. بابا که شکمش را گرفته بود گفت: «آخه زن، چند بار بگویم بدون هماهنگی من کاری نکن! آخه من امروز نوبت دارم، چطور تو را ببرم دکتر!»
مامان گفت: «خواب دیدم که تو نوبت داری. تو که برایم نوبت نمیگرفتی. مجبور شدم خودم دست به کار شوم.»
بابا گفت: «خب، حالا چه کار کنیم؟»
مامان روسری را محکم به پیشانیاش بست و گفت: «یک تاکسی تلفنی میگیری، مرا میبری دکتر. بعد خودت میروی.»
- آخه چطوری تو را ببرم! دکتر تو آن طرف شهر است؛ دکتر من اینطرف. تا تو را برسانم و خودم برگردم، نوبتم را از دست میدهم. یک ساعت راه است.
گفتم: «عیبی ندارد. من با مامان میروم. شما خودت برو.»
بابا نگاهم کرد و گفت: «فکر خوبی است؛ امّا این بچّه را چهکار کنیم؟» منظورش آبجی بود. آبجی چسبید به مامان که من هم میآیم.
بابا گفت: «بیا و درستش کن! برای یک مریضی باید یک کاروان با خودمان ببریم.»
مامان عصبانی شد: «آخ سرم. نه این که تو مریض نیستی!»
دعوا داشت اوج میگرفت. من و آبجی رفتیم پای تلویزیون نشستیم. بابا و مامان که دیدند از ما صدایی در نمیآید نشستند، فکر کردند و به این نتیجه رسیدند که ما برویم خانهی عمو و آنها هر کدامشان جداگانه بروند مطب دکترشان.
بابا یک اسکناس هزاری گذاشت کف دستم و گفت: «بچهی خوبی باشیدها!»
حرف را عوض کردم: «این پول به کجای ما میرسد! با این فقط میتوانم آبجی را ساکت کنم.»
یک هزاری دیگر را هم بدون دردسر گرفتم و همه آمادهی رفتن شدیم. مامان در را که قفل کرد، بابا گفت: «خب برویم. امیدوارم همه سالم به مقصد برسیم.» بعد آرزوی موفقیت برای ما کرد و راهمان را از هم جدا کردیم. پدر به طرف شرق، مادر به طرف غرب و من و آبجی به طرف شمال.
آبجی سر از پا نمیشناخت. با رفتن او به خانهی عمو و بازی با دخترعمو یک زلزلهی 8 ریشتری بهوجود میآمد. آنوقت عمو به جای داد زدن از خانه بیرون میرفت و داد و هوار زنعمو و بدوبیراههایش دیگر فایدهای نداشت. رفتیم و رفتیم. بگذریم از اینکه سر راه چند تا پارک رفتیم و آبجی سوار تاب و سرسره شد و چند تا مغازه رفتیم و یکی از اسکناسهای سبز حیف شد. به سر کوچه رسیدیم، آبجی تا دم در خانهی عمو دوید. دستش به زنگ نمیرسید. به همین خاطر با لگد به جان درافتاد. دویدم و جلوش را گرفتم:
- نه آبجی، یک دختر خوب هیچوقت لگد به در نمیزند!
آبجی گفت: «آخه نمی توانم از دیوار بالا بروم یا لگد به دیوار بزنم. پایم درد میگیرد!»
- نه آبجی، منظورم این است که یک بچهی خوب باید زنگ بزند.
- مگر آهنم که زنگ بزنم!
- نه آبجی، اینطوری دست روی کلید بگذار و فشار بده.
همینطور فشار دادم تا دختر عمو بفهمد ما آمدیم؛ چون سبک زنگزدن مرا میدانست. این بار سر و صدای زنعمو نیامد که: «چه مرگته! آمدم. برو در را باز کن. عموزادههایت آمدند.» یا صدای تقتق کفشهای دخترعمو نیامد که داد
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 248صفحه 23