کسی مثل من
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1379

ناشر مجله : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)، موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : کاکایی، عبدالجبار

کسی مثل من

کسی مثل من

□ عبدالجبار کاکایی

‏ ‏

‏مثل عضلات درهم فرورفتۀ پهلوانهای اسطوره ای، تنۀ درخت انگور خانۀ ما پیچ می خورد و بالا می رفت، و آن بالا، لای انبوه برگها پنهان می شد، پیچ و تاب تنۀ درخت انگور شاید هم از دردی بود پنهانی که تمام وجودش را تا انتهای شاخه ها درهم می پیچید اما در چشمهایِ نوجوانیِ من بیشتر، عضلات درهم فرورفتۀ پهلوانی اسطوره ای تصویر می شد مثل همان پهلوانی که پشت قوطی روغن اطلس دیده بودم، نگاه من بر شانۀ عضلات پیچ پیچ درخت انگور می نشست و بالا می رفت و آن بالا، سرگردان، لای خوشه های انگور می ماند. برگهای درخت انگور خانۀ ما زیر تابش نور خورشید سبز روشن می شدند و نیزه های نور از دهها روزنه که در میان شاخ و برگ درخت بود به کف حیاط اصابت می کرد.‏

‏مجاورت درخت انگور با حوض کوچک باعث شده بود تا درخت هرگز تشنگی را احساس نکند، کم اتفاق می افتاد شلاقه های درخت از تشنگی ترد شده باشد و شکننده، پر و پی قرصی داشت و شاخه هایش از همه جا آویزان بود.‏

‏ انگورها که می رسیدند سر و کلۀ زنبورها هم پیدا می شد و پدرم از مغازۀ سر کوچه تعدادی پاکت می خرید. پاکتها را با مهارت و بدون ترس از زنبورها دور خوشۀ انگور می بست، از آن به بعد، درشتی دانه های انگور را تنها هنگامی می دیدیم که پدرم پای آن حوض کوچک می نشست و خوشه ای را از پاکت درمی آورد. او از مشاهدۀ دانه های درشت انگور لذت می برد آنوقت به تعریف درخت می پرداخت تا آنجا که توانایی درخت را به جوهرۀ ذاتی خودش متصل می کرد، در پشت هر پدیده ای مهارت و توانایی او پنهان بود. حتی رادیوی کوچک ترانزیستوری ما.‏

‏رادیو از ساعت 7 غروب تنها مصاحب پدرم بود اخبار کشورهای مختلف با صداهای کج و معوج گویندگان، چین های پیشانی پدرم را تغییر حالت می داد، گاهی دستش را به علامت سکوتِ همه بالا می برد؛ و آن هنگامی بود که خبری راجع به تظاهرات ایران پخش می کردند، در آن شرایط، هرکس در هرجا بود ساکت می شد؛ پدرم عادت داشت خبر را بازگو می کرد گاهی هم با کمی مبالغه که دوست داشت اعجاب یا رضایت ما را هم ‏


‏شاهد باشد.‏

‏سهم ما از زندگی دو اتاق و نصفی بود، و یک ایوان که با چند پلۀ سیمانی به حیاط می رسید، روبرو همان درخت انگور بود که سراسر حیاط خانه را پوشانده بود، طوری که چهار ستونِ چوبی یال و کوپالش را نگاه داشته بودند.‏

‏یک مغازۀ کوچک طباخی داشتیم و نصف بیشتر روزها و شبهای من و پدرم در آن مغازه می گذشت، مغازۀ ما مقابل تنها سینمای شهر بود با چهار نیمکت چوبی و چند میز نیم بند و یک یخچال  جنرال استیل مجموعۀ دیگ و کورۀ حرارت و متعلقات مغازه را دستگاه می گفتیم. قلمرو دستگاه در واقع مغز تولیدی مغازه بود و پدرم وقتی پشت دستگاه بود چرخ مغازه می چرخید؛ یک سینک ظرفشویی فلزی و سماوری و تعدادی استکان و نعلبکی، سایر متعلقات مغازه بود و خود مغازه اجاره به ماهی سیصد تومان. در دو طرف مغازۀ ما یک کفاشی و یک آهنگری بود که صدای چکش نرم کفاش و پتک سفت آهنگر موسیقی روزهای نوجوانی من بود.‏

‏تازه روزهای اول سال 1356 بود که زمزمۀ آیة الله خمینی بین ما افتاد بین ما که نوجوان بودیم و چیزی حدود 15 سال سن داشتیم، مثل یک خبر هیجان‏‏ ‏‏انگیز حجت و مسعود و امیر سر بساط نوشابه فروشی من جمع شدند و راجع به نوشتن نام آیة الله خمینی روی دیوار مسجد جامع در گوشی چیزهایی گفتند، چند شب بعد در حیاط نشسته بودیم که صدای «درود بر خمینی» در کوچه پیچید فریاد زدم: «راست می گویند» و در پاسخ قضاوت شتابزده ام مادرم مرا به آرامش خواند ظاهراً همه همفکر بودیم چیزی که بود، مادرم از دردسر خوشش نمی آمد و پدرم ـ برعکس ـ عاشق ماجرا بود.‏

‏از همان شبها رادیوی کوچک ترانزیستوری تنها مصاحب پدرم شد و حس خواب رفتۀ سالهای جوانی را در او زنده کرد سالهایی که او را از دهلیز تنشهای سیاسی اجتماعی گذرانده بود در آن سالها او در بغداد بود و بغداد مرکز تحولات سیاسی دهۀ سی و چهل؛ سقوط عبدالکریم قاسم، عبدالسلام عارف، نوری سعید، قتل کندی و جنگ اعراب و اسراییل یکنواختی زندگی جوانی او را دستخوش تحولات سیاسی جذابی کرده بود. نقل خاطرات گاهی تنها سرمایۀ معنوی سالهای سپری شدۀ او بود که با اعتماد به نفس بر زبان جاری می کرد.‏

‏آن خبر هیجان‏‏ ‏‏انگیز و آن شعار و قضاوت شتابزده در واقع تلنگر یک بیداری اجتماعی بود بیداری عجیبی که چشمهای غافل و بازیگوشِ نوجوانی مرا به تماشای حوادثی تازه برد.‏

‏بیداری در آغاز حسی عجیب به آدم منتقل می کند، بخصوص اگر یکمرتبه و غیرمنتظره باشد، آنوقت مثل بیدار شده ای خواب آلود، سراسیمه دست و سرت را تکان می دهی و با ‏


‏ بهت به اطراف نگاه می کنی و چون بخود می آیی لبخندی می زنی از سر شرم و آگاهی و آن سالها برای ما حالت بیداری غیر منتظره ای را به همراه داشت.‏

‏خروج از خانه و ورود به کوچه و خیابان نشانۀ بیداری بود البته انگیزه های متفاوتی در کار بود، با آنکه به یقین می شود گفت، عمده اش به تأثیر از تحولات سیاسی کشور بود و تحت عنوان یک بیداریِ اجتماعی یا تنش سیاسی، حافظۀ قومی مردم را تحریک کرده و به تَبَع آن بیداری اجتماعی صورت پذیرفته بود برای ما که نوجوان بودیم تا اندازه ای کنجکاوی و ماجراجویی چاشنی کار شده بود با این حال آن درهم ریختگی بوی بهبود می داد خصوصاً آنکه سیدی مهربان بر آن مُهر تأیید نهاده بود سیدی که حتی عکسش به حس بی پناهی آدم رنگ آرامش می داد، این آرامش در خانواده ای مثل ما که اعتقادات مذهبی سفت و قرصی داشتیم آمیخته به تقدس بود.‏

‏روزهای متلاطم انقلاب در راه بود و تقریباً روزی یا شبی بی حادثه نمی گذشت، حتی از رادیوی ترانزیستوریِ کوچکِ پدرم لحن متغیر گویندگان خبر، تشدید وخامت اوضاع را نشان می داد، پدرم علی رغم آرامش ظاهری اش که تکیه بر خاطرات سیاسی اش داشت در پوست خود نمی گنجید، خبری را چندین و چند بار تکرار می کرد. سیاست چنان با زندگی ما آمیخته بود  که گویی جزوی ‏


‏از شاکلۀ سیاست جهان شده بودیم و چرخدنده های عالم کهنه کاران سیاست جز با دخالت ما نمی چرخید، حتی هیجانِ تصور اینکه در کاخهای مرموز جهان نقشۀ جغرافیایی کشور ما مورد مطالعه کارشناسان است منِ نوجوانِ 15 ساله را دائم در فکر فرو می برد.‏

‏آنروزها، مدرسه هم حضور یکنواخت یک عادت مکرر بود که می بایست تعطیل می شد تا همه چیز دگرگون شود و یک روز چنین شد. در راه آخرین بازگشت از مدرسه شماتت محافظه کارانۀ پیرمردی که گفت: «ننشستید تا مدرسه ها را هم تعطیل کردید.» اصلاً روح انقلابی مرا سرد و کسل نکرد، با خودم گفتم: صد مدرسه فدای این اتفاق که فاصلۀ خانه و کوچه و خیابان را از میان برد و مردم را چنین جسور و پردل کرد.‏

‏پدرم علی رغم ناامنی، مغازه اش را تعطیل نمی کرد، زیرا پاتوق مناسبی بود برای بازگویی خبرهایی که شب پیش از رادیوی ترانزیستوری کوچکش شنیده بود و پاسبانها با چشمهای هراسان، اولین مشتریان ما بودند، آنها موجودات مطیعی بودند و پیاپی اظهار تعجب می کردند که چگونه گله ای علیه چوپانِ خود شوریده است، حتی بینش سیاسی برای دفاع از یک نظام را نداشتند، خیلی ساده برای هم دلیل می آوردند و زود هم قانع می شدند، حرفهای همدیگر را بدون تأمل تصدیق می کردند و نمک نشناسی عمده ترین توجه آنها برای تظاهرات مردم بود.‏

‏عالم بزرگترها عالم عجیب و ناشناخته ای بود برای ما حالا هم که سیاست قاطی اش شده بود بسیار بزرگتر نشان می داد با این حال گاهی حس می کردم، پدرم فقرش را پشت هیجانات سیاسی پنهان کرده است شاید هم این درهم ریختگی بزرگترین دلیل بود برای توجیه ناتوانی اش، اگرچه او کمتر مجبور شده بود فقرش را با شرم یا تنفر به ما گوشزد کند، او آنقدر صاحب رأی بود که ما حوائجمان را تنها در تصمیماتش جستجو می کردیم. با این وصف مدتی بود حال و هوای زندگی ما مثل حال و هوای شهر دگرگون شده بود، حداقل اینکه منتظر آینده ای روشن بودیم. آینده ای که ابهام آن روزها چیزی از روشنی اش کم نمی کرد. اما امام پیوندی با خاطره های من داشت پیوندی با حادثه های دینی که زندگی کوچک مرا طراوت داده بود پای منبرها و شنیدن موعظه ها و لمس کلمات مقدس مرا مستعد پذیرفتن یک حادثۀ حماسی و دینی کرده بود. او در یک متن مقدس جا داشت، که حتی نزدیک شدن به حاشیه اش برای دیگران ممکن نبود.‏

‏سالهایی گذشت و در متن سالهای سپری شده ردپای او باقی ماند. بعد از سالهای سوزان انقلاب و جنگ پدرم مثل همۀ آدمهای معمولی بی هیجانِ تصمیمی و اراده ای زندگی کرد و در خاتمۀ زندگی مـُرد. ‏


‏انقلاب مرا از حاشیه به متن آورد. حس دوست داشتن یک رویداد تاریخی مرا در مخاطرات آن سهیم کرد وقتی تفنگ شهیدی را از اسلحه خانۀ پادگان گرفتم سنگینی مسؤولیت خودم را احساس کردم.‏

‏جنگ رودخانه ای از سنگ بود که از گردۀ ما گذشت، و هراس بمب هزار بار چهرۀ مادرم را در خانۀ کوچک و مرزی مان چروکیده کرد اما دل ما در گرو آن دوست داشتن به آرامش و اطمینان رسید رفته رفته فلسفۀ دوست داشتن را یافتم، علتها نقبی زدند به درونم و من سهم خودم را از یک زمان سپری شده گرفتم، قسمتی از پیکرۀ فکرم صیقل خورد و زبر و زمخت شد، زمختی اش در نگاهم ریخت، در حرفهایم، در فکرم، در شعرم و زیر تابوت پدرم که سرنوشتی مجهول او را از پای درآورد، به روزهایی فکر کردم که او خوشه های انگور را از دستبرد زنبورها حفظ می کرد، خوشه های رسیدۀ انگور در مجاورت آن حوض کوچک.‏

‏دور نیست اگر تصور کنم که چهار ستون آن درخت انگور بر جغرافیای وطنم سایه گسترده است و کسی باید خوشه های رسیده اش را از آسیب زنبورها ایمن کند.‏

‏کسی مثل پدرم!‏

‏کسی مثل من!‏

‏خرداد 77 ‏