سپاهیان خمینی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1394

ناشر مجله : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)، موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : مروی، ابوالفضل

سپاهیان خمینی

سـپاهـیان خمـینـی*

‏ ‏

‏□ ابوالفضل مروی‏

‏ ‏

‏مثل یک پرندۀ کوچک بود، با چشمانی سیاه و براق و موهایی مجعد و آشفته که در تابش آفتاب نیمروزی برق می زد. در هوای گرم و لطیف کوهستان روی تخته سنگ بزرگی قوزکرده  بود و از کنار خاکریز به دشت سوخته روبرو می نگریست؛ دشتی که به جای نمایش شکوه باروری و گستردگی مصفای خرمن و باغ و بستان با بدنی مجروح از زخم سنگرها و شیار تانک ها و گودی گلوله های سنگین، اسیر خار و خاشاک و دود و طعم گزنده باروت بود و همچون جسدی خشکیده می پوسید و غبار می شد. حتی از دهکده هایی که در سراسر دشت پراکنده بود بجز نقاطی آشفته و خطوطی کوتاه و شکسته باقی نمانده بود. ‏

‏کنارش نشستم. جای او اینجا نبود. می گفتند تازه دبستان را تمام کرده است. به زحمت چهارده ساله به نظر می رسید. از تفنگی که به دوش می گرفت چندان بلندتر نبود. پرسیدم: محسن، برای چی اومدی جبهه؟  ‏

‏چشمان سیاهش را با نگاهی محجوبانه به من دوخت و با حالتی که گویی احساس کرده می خواهم سر به سرش بگذارم لبخند زد. گفتم: نه، جدی می گم. دارم تحقیق می کنم. از همه می پرسم. می خوام بدونم. ‏

‏بازهم به زیبایی لبخند زد و سرش را پایین انداخت. این موجود سبزه روی کوچولو آمده بود بجنگد. به جای اینکه در مدرسه و محله بازی کند و با دوستانش توی سر و کله هم بزنند آمده بود تا در یک جنگ تمام عیار و خشن و خونبار شرکت جوید. قبلاً در چند عملیات شرکت کرده بود. مسئولین گردان ازش خیلی راضی بودند. می گفتند این محسن کوچولو یک نیروی شجاع و صبور است. ‏

‏دیگر چیزی نپرسیدم. آن قدر می فهمیدم که بیش از آن نباید زلال روحش را با این پرسش های ‏


خشک و خودبینانه خراش دهم. او نفر بیست و چندمی بود. سرانجام تصمیم گرفتم با خود فرمانده گردان صحبت کنم. می خواستم بعد از عملیاتی که در پیش بود مدتی به خانه برگردم و برای نشریه دانشجویی خودمان مقاله ای بنویسم. فکر می کردم حقیقت یابی درستی است و به همین خاطر امیدوار بودم زنده بمانم. خلاصه رفتم سراغ فرمانده گردان که دیپلم نگرفته دبیرستان را رها کرده بود و آمده بود جبهه. چند سالی بود که در مرزهای غربی کشور با تحرکات ضد انقلاب و هجوم دشمن می جنگید. ‏

‏گفتم: فقط یک سئوال دارم. بگو بچه ها به من جواب بدن. خودت میدونی نیّتم خیره. برای تحقیقه. برای حقیقت یابیه. ولی از هرکس می پرسم یا لبخند میزنه یا جواب سربالا میده. یکی میگه سر به سر ما نذار، یکی میگه دست بردار، یکی می گه سطح ما پائینه و این جور چیزها. گفتم از تو کمک بگیرم. به هر حال تو نماینده همه اونا هستی. اگه اونا جواب نمی دن، خودت یک جواب درست و صادقانه بهم بده. این یک جور سوغاتی فکری و نظریه از جبهه. من می نویسم و توی روزنامه دانشجویی خودمان منتشر می کنم. ‏

‏فرمانده مدتی خاموش مرا می نگریست. آنگاه نفس عمیقی کشید و به آرامی گویی می خواهد کس دیگری سخنانش را نشنود گفت: تو دانشجویی. تحصیلات عالی داری. مشکل همین جاست. کسی به تو جواب سربالا نمیده. تو از بالا نگاه می کنی. اون سوغاتی که تو می گی از جبهه نمی برن بلکه به جبهه میارن. اگه توی ذهن تو هنوز تردیدی هست بدون که قانع شدن ذهن و مغز آدم اونو راهی این جبهه نمی کنه. چیزی که آدمو میاره جبهه دل روشنه. دل روشن. ‏

‏بعد در حالی که از جا برمی خاست و از من دور می شد اضافه کرد: اگه ما توی جبهه قوتی داشته باشیم از اینجاست و اگه ضعفی هم داشته باشیم بازم از همین جاست. ‏

‏و به این صورت این فرمانده جوان بی نشان و مدرک که در عملیات چند روز بعد شهید شد به کار تحقیق من خاتمه داد. او بخوبی درک کرده بود که الزامی عقلی با پشتوانه ای از هیجانی زودگذر مرا به جبهه کشیده است و تازه آنجا می خواهم خود را قانع کنم که بجنگم و خطر کشته شدن و از دست دادن زندگی ام را در عنفوان جوانی در بیابانی دور از خانه و خانواده ‏


‏بپذیرم. او که خودش لیاقت ادامه حیاتش را در جهانی دور از دسترس عقل و احساس من جستجو می کرد، همواره نسبت من به رفتاری دوستانه  و اشارت گونه داشت. ‏

‎**‎

‏از وقتی من با بعضی از گروه های داوطلب به این منطقه اعزام شده بودم هیچ درگیری جدی با دشمن پیدا نکرده بودیم. آن ها آن طرف دشت توی سرزمین ما و در سنگرهای بتونی احداثی خود بودند و ما این طرف دشت در دامنه ارتفاتی کوتاه توی سنگرهای خاکی خودمان. تبادل آتش پراکنده ای که گاه به گوش می رسید و به چشم می خورد حالت انتظار پنهان افراد را به هم نمی زد. ما عملیاتی در پیش داشتیم و دشمن نیز در حال نقل و انتقال ادوات سنگین بود که از عملیات قریب الوقوع آنان حکایت می کرد. معلوم بود که ما باید پیش دستی می کردیم. آن لحظه کی فرامی رسید؟ و چه می شد؟ تمامی اندیشه شب و روز من حول چنین محوری دور می زد. نمی خواستم باور کنم ولی در عمق وجودم ترس و تردید رخنه کرده بود و مرا به باد تمسخر و تحقیر می گرفت، جوری که می ترسیدم همه آن را ببینند. ‏

‏دشمن مهاجم، متکی به قدرت اطلاعاتی بسیار پیشرفته ابرقدرت ها، مجهز به سلاح هایی بسیار مدرن تر، آتشی بسیار سهمگین تر، نظام و تعلیماتی فوق العاده و سبعیتی جنون آمیز بود. هرگز خاطره شهادت سید حسین که در خرمشهر اتفاق افتاد و زبان به زبان توی حسینیه و مسجد و محله ما پیچید از جلوی چشمم دور نمی شد. یکی از همراهان او که به زحمت از لا به لای درخت ها و کوچه های شهر گریخته بود ماجرا را تعریف کرده بود. دشمن که تازه وارد شهر شده بود جیپ در حال حرکت آنها را به رگبار می بندد. سید حسین که طلبه جوانی بود و با همان لباس طلبگی توی جیپ نشسته بود مجروح می شود و به چنگ بعثی ها می افتد. آنها با فریادهای شادی با سرنیزه توی مغز او می کوبند. راوی که عربی بلد بود بخوبی شنیده بود که یکی از آنها فریاد می زد: من یک خمینی گرفتم. من خمینی را گرفتم. و بعد با فریادهای الخمینی الخمینی، سر آن طلبه جوان را که دیگر رمقی نداشت از تن جدا کرده بودند. ‏

‏ما بزودی با چنین افرادی سینه به سینه می شدیم. شاید درک حقیقت این لحظه بود که بسیاری ‏


از نیروهای ما را بر آن می داشت تا روی لباس خود در قسمت سینه یا روی نوارهای پارچه ای سبز و سرخی که به سر می بستند واژگانی همچون یا زهرا، یا صاحب الزمان، یا حسین، درود بر خمینی، سرباز روح الله و ... را به نمایش بگذارند، آنهم با خطوطی درشت و کاملاً روشن و واضح. ‏

‏سبعیت و درنده خویی بعثی ها برای ما روشن بود. آنها به کسانی که سر پاسداران شهید را می بریدند جایزه می دادند. همه می دانستند که بعد از درگیری ها افرادی شبرو که غالباً وابسته به احزاب کمونیستی یا ضد انقلاب بودند دزدانه می آمدند، سر شهدا را از تن جدا می کردند و برای دریافت جایزه پیش بعثی ها می بردند. آنها حتی روستائیان مناطق نزدیک جبهه را که غالباً ریش داشتند می کشتند و سر آنها را به عنوان سر پاسداران برای دشمن می بردند. ‏

‏کثرت دشمنان و تنهایی حزن انگیز ما، ذرات تاریخی و روانی وجود ما را رقم می زد. ‏

‏با چنین اندیشه ها و تصاویری منتظر آن لحظه بودم. لحظه ای که می بایست آنچه را در ذهنم مبهم بود و در اضطراب قلبم کدر می نمود از ژرفای وجودم بیرون کشد. لحظه رو در رویی با مرگ و گذشتن از مرزهای آن. هرچه رفت و آمد مسئولان لشگر به گردان ما و بعکس رفت و آمد مسئولان گردان به ستاد لشگر بیشتر می شد اضطراب و هیجان بیشتری مرا در برمی گرفت. عجیب اینکه امثال محسن هیچ هیجان و اضطرابی نشان نمی دادند. آنها در آرامش و سکوت، قرآن و دعا می خواندند. فقط بعضی از افراد، همانند من هیجان زده بودند و دوست داشتند عملیات زودتر شروع شود. گویی تحمل آن لحظات از هر عملیاتی دشوارتر بود. ‏

‏جلسه توجیهی عملیات و پرسش و پاسخ فقط چند ساعت قبل از آغاز عملیات برگزار شد. دست آخر فرمانده گردان گفت: فکر می کنم همه توجیه شدن. تا آخرین خط هماهنگی ابداً هیچ شلیک نکنین. هیچ صدا نکنین. فقط با شنیدن صدای تکبیر حمله رو شروع کنین. همه می دانید چه کنین. ولی ادوات زرهی بسیار مهمه. نگذارین اونا رو ببرن. همون طور که توی سنگرها نارنجک می اندازین و شلیک می کنین آر پی جی زن ها به تانک ها بزنن. با فاصله باشه، بقیه دور باشن. اگه نشد توی تانکها و نفربرها نارنجک بندازین. و مهمتر از همه اینکه به ‏


‏دستورات توجه کنین. هر لحظه ممکنه وضعیت تغییر کنه. اگه کسی عمداً به دستورات توجه نکنه و کشته بشه خاطر جمع باشید شهید حساب نمی شه. هر دستوری رسید عیناً اونو اجرا کنین. دشمن توی خانه ماست. ولی دست خدا با ماست. ما سربازان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستیم. پرچمدار ما سید الشهدا علیه السلام است. سرِ ساعت برای زیارت و توسل بیاین. خدا پشت و پناهتون باشه. ‏

‏روضه وتوسل در سوله ای دور از خط اول برگزار می شد. مثل همیشه از هر گردان طبق نظر فرماندهی چند نفری در سنگرها ماندند تا خطوط دشمن را زیر نظر داشته باشند. اینها غیر از نگهبانان خط اول بودند. آنها با فاصله از یکدیگر نگهبانی می دادند ولی ما در هر نقطه دو یا سه نفر بودیم و ارتباط با عقبه را نیز به عهده داشتیم. از قضا محسن و من توی یک سنگر رو بروی دشت باز کنار هم قرار گرفتیم. شب بود. باد ملایمی می وزید. محسن کنار من چمباتمه زده بود و به دشت وهم انگیز روبرو خیره شده بود. از طرف ما هیچ منوری زده نمی شد. اگر هم می زدند فایده ای نداشت. اکثر آنها مثل فشفشه می رفتند بالا و همانجا خاموش می شدند. اسباب خنده بود. ولی از طرف بعثی ها متناوباً منورهایی زده می شد که تمام دشت را مدت زیادی حسابی روشن می کرد. محسن ساکت بود. بهش گفتم: هوای خیلی خوبیه. جون می ده برای خوابیدن.‏

‏او مدتی سکوت کرد و سپس گفت: بد شانسی آوردیم. ما رو برای توسل نبردن. ‏

‏کار ما کمتر از اونا نیست. شاید حتی ثوابش بیشتر هم باشه. ‏

‏بیا ما هم زیارت عاشورا بخونیم.‏

‏اینجا که نمی شه چیزی روشن کرد. ‏

‏حفظی می خونیم.‏

‏من حفظ نیستم.‏

‏من یک کم حفظم. هرجا اشتباه کردم شما بگو. هرجا هم نشد رد می شیم. خدا قبول می کنه. ‏


سید الشهدا قبول داره. دلمون باز می شه. ‏

‏دلم می خواست با او درد دل کنم. می خواستم بفهمم چه چیزی در وجود اوست. می خواستم از خانه و خانواده و مدرسه و چگونه به جبهه آمدنش بپرسم. ولی حالت اندوه زده او مرا منصرف کرد و گفتم: باشه بخون ولی فکر نمی کنم بتونم کمک زیادی بکنم. ‏

‏و او همان طور که به دشت تاریک می نگریست با صدای ظریف و سوزناکش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. هر گاه منوری بالای دشت می چرخید سیمای مصمم و غمزده اش را در نور نارنجی رنگ منور می دیدم که با لب هایی لرزان به خواندن ادامه می داد.‏

‏*‏‏*‏

‏از پشت سر همهمه ای آرام برخاست. محسن به پشت سر نگاه کرد و گفت: بچه ها اومدن.‏

‏بچه ها همچون موجی در تاریکی دریا پیش آمدند و در سکوت کامل طی دقایقی همه در نقاط تعیین شده مستقر شدند. همه آماده حرکت شده بودند و بیسم چی ها گوشی بدست منتظر فرمان. ناگهان انفجاری مهیب در نزدیکی سنگرهایمان زمین را شکافت. و انفجارهای دیگری از همه طرف، ما را فراگرفت. لحظاتی بعد بیسیم چی ها و مسئولان گردان فریاد زدند: همه بروند ‏


‏توی سنگرها. توی سنگر ها پناه بگیرین. ‏

‏توپخانه بعثی ها بشدت بکار افتاده بود. در میان تاریکی، فرمانده گردان خودمان و معاونش را دیدم که با دوربین به طرف خط جلو می دویدند و در همان حال فریاد می زدند: همه توی سنگرها. کسی بیرون نمونه. زودتر پناه بگیرین. ‏

‏چند گلوله توپ نزدیک خطوط ما فرود آمد و فریادها و ناله هایی بلند شد. بعضی ها مجروح شده بودند. ولی بیشتر آتش باری دشمن توی دشت بود. آتش باری مداومی که دشت را شخم می زد و پرنده ای نمی توانست از آن بگذرد. فکر کردیم عملیات لو رفته است. منورها فضا  را روشن کرده بود و گلوله های توپ و خمپاره همه جای دشت را می کوبید. تکه های سرخ و مشتعل از همه سو  سیمای شب و اندام دشت را می شکافت. خاک و دود و شعله انفجارها و بوی گزنده باروت همه جا را فراگرفته بود. ترکش های نفرت همه جا سر می کشید تا انسان ها را بیابد و بر خاک افکند. گام نهادن در چنان دشتی یک خودکشی جمعی بود. حتی گاهی رگبارهای مستقیم خودنمایی می کرد و آمادگی خصم را به رخ می کشید. گویی آنها حصاری از آتش به دور خود کشیده بودند. ‏

‏سایه ای روی خاکریز سنگر ما پرید و توی سنگر لغزید. معاون فرمانده بود. چندین نفر توی سنگر بودیم. از او پرسیدم: چی شده؟ اونا حمله می کنن.‏

‏او نفس زنان گفت: نه، کسی پیدا نیست. اگه می خواستن حمله کنن توی دشت آتش نمی ریختن. اونا از حمله ما میترسن. خدا کنه عملیات لو نرفته باشه. این عملیات خیلی مهمه. ‏

‏قدری سکوت کرد و گفت: به هر حال کاملاً آماده باشین. ساکت باشین تا دستور برسه.‏

‏بعد هم از سنگر بیرون  خزید و در تاریکی ناپدید شد.‏

‏دقایق بسختی می گذشت. اضطرابی مضاعف درونم را درهم می فشرد. آتشباری دشمن ادامه داشت. مدتی بعد از بیرون سنگر صداهایی بلند شد. سایه دیگری از خاکریز پایین آمد و وارد سنگر شد. یکی از بی سیم چی ها بود. با شادی و گریه  گفت: بچه ها امام روی خطه.  ‏

‏گوشی را بالا گرفته بود. بچه ها زدند زیر گریه. صدای آرام و اطمینان بخش امام  را بخوبی ‏


‏شنیدیم: فرزندانم...‏

‏گریه نمی گذاشت صدایش را بشنویم. صدها نفر می گریستند و صحبت می کردند. در آن همهمه نمی شد چیز زیادی شنید ولی اکثر نیروها از امام طلب دعا می کردند. اکثراً می گفتند آتش دشمن سنگین است و ما زمین گیر شده ایم. آنگاه صدای امام، واضح و روشن بگوش رسید. گفت من اینجا دعا می کنم. شما هم آنجا که هستید دعا کنید تا آتش آنها قطع شود و با توکل به خدا برنامه خود را اجرا کنید. ‏

‏آنگاه ما با او دعا کردیم. او در میان ما بود و ما، در جماران. در آن لحظه همة ما چنان حالی داشتیم که اگر آتش دشمن صد برابر هم می شد حاضر بودیم از دشت عبور کنیم و بزنیم به خطوط آنها. وقتی پیام امام تمام شد سکوت همه جا را فراگرفت. بعد صدای یکی از فرماندهان آمد: تا دستوری داده نشده از جای خودتون تکان نخورین. ‏

‏دقایق دیگری به کندی سپری شد. آنگاه اتفاق شگرفی رخ داد. آتش دشمن فروکش کرد. دعا آتش را فروبلعید. دشت دوباره ساکت شد. فقط گاهی گلوله ای در اطراف دشت به زمین می نشست که آنهم پس از مدتی به پایان رسید. حتی پرواز منورهای آنان کم و کمتر شد. دقایقی بعد با دستور فرماندهان، نیروها با ترتیب خاصی که آموزش داده شده بود، خاموش و آرام از بلندی ها به سوی دشت سرازیر شدند و همگی از مسیرهای مشخص شده به طرف سنگرهای متجاوزان حرکت کردیم. مثل یک پیاده روی شبانه بود. گاهی توقف می کردیم و می نشستیم و گاهی به راهمان ادامه می دادیم. در چند ده متری خطوط آنان ناگهان بعضی از تیربارهایشان بکار افتاد و عده ای را درو کرد. ولی ما دیگر رسیده بودیم. فریادهای الله اکبر برخاست. آر پی جی زن ها  به سوی تیربارها آتش گشودند و آنها را خاموش کردند. بچه ها با پرتاب نارنجک های خود از خاکریزهای آنان بالا رفتند. ‏

‏قسمتی که برای هجوم دسته ما مشخص شده بود گوشه کوچکی از چند سنگر درهم فشرده جناح راست دشمن بود که به بقایای دهکده ای قدیمی متصل می شد. ما هم از خاکریزها بالا رفتیم. وقتی همراهان من توی سنگرها نارنجک می انداختند و با سلاح های خود توی دهنه آن ‏


‏سنگرها شلیک می کردند من از سوی دیگری جلو رفتم. چند پستی و بلندی آنجا بود. محوطه خلوتی بود و کسی دیده نمی شد. در آن موقعیت دیگر به لحظه ای که فرارسیده بود نمی اندیشیدم. حتی اهمیت آن لحظه را که آن همه در ذهن و دلم نوسان داشت فراموش کرده بودم. فقط هیجان غیرقابل وصفی از روبرو شدن تن به تن با دشمن داشتم. اسلحه ام را از ضامن خارج کرده و آماده شلیک بودم. چشمانم در جستجوی کسی بود که می بایست آماج گلوله هایم شود. حتماً او هم همین حال را داشت. امکانات مادی او کمتر از من نبود. نیروهای خودی را در اطراف خود می دیدم که سنگر به سنگر جلو می رفتند و شلیک می کردند. از سراشیب خاکریز دیگری بالا رفتم. از میان تخته سنگ های راهرو مانندی گذشتم. در منتهی الیه شیب دیگری، شکاف دخمه ای به نظرم رسید و خواستم توی آن شلیک کنم. به نظرم رسید آنجا سر و صدای کمتری به گوش می رسد. ظاهراً سنگرهای آن قسمت تخلیه شده بود. ‏

‏آنگاه واقعه عجیبی رخ داد. واقعه ای که همان لحظه استثنایی و شگرف را عینیت بخشید. از دهانه آن دخمه، مرد تنومند مسلحی بیرون آمد و با من رو برو شد. من نسبت به او روی زمین بلندتری قرار داشتم. در پرتو منوری که با نوری کدر در نزدیکی ما خاموش می شد ابروان پرپشت و صورت چرمین او را به خوبی می دیدم. در آن لحظه شاید تا حدود چهل متری ما کس دیگری نبود. من و او تنها بودیم، رو در روی هم. انگشتم روی ماشه بود ولی نمی توانستم شلیک کنم. نمی توانستم انگشت سبابه ام را حدود یک سانت عقب بکشم تا گلوله ها را بر سر و سینه او بنشانم. خشکم زده بود. هر دو به هم خیره شده بودیم. گویی از آغاز بشریت تا کنون هر دو این گونه به هم خیره شده بودیم. هرچند تمامی برخورد ما بیش از چند ثانیه ای طول نکشید ولی هر لحظه آن کتابی بود اسرارآمیز. انگشت من روی ماشه خشکیده بود. دهانم بسته و خاموش بود ولی از اعماق وجودم فریاد می کشیدم و دوستانم را به کمک می طلبیدم. من در تمام عمرم حتی یک گنجشک را نکشته بودم. از خشونت بدم می آمد. از روبه رو شدن با افراد خشن بیزار بودم. هیچ کینه ای از آن مرد ناشناس نداشتم. ‏


تصور اینکه در یک لحظه او را به خاک و خون خواهم کشید و خانواده اش را بی سرپرست خواهم کرد توان مرا سلب کرده بود. شاید هم واقعاً ترسیده بودم. لحظات اضطراب آمیزی که انسان انتظار آن را می کشد وقتی فرامی رسند قدرتی فلج کننده پیدا می کنند. در یک آن حس کردم با حالی که دارم موجودیت من برباد رفته است. او یک نظامی خشن تعلیم دیده بود. اسلحه آماده ای در دست داشت. در دل فریاد می زدم اگر مرا بکشی برادرانم تو را خواهند کشت. ولی چنان درجا میخکوب شده بودم که کوچکترین حرکتی نداشتم. ‏

‏در آن حال، قبل از اینکه بتوانم احساس دیگری داشته باشم ناگهان حادثه شگفت انگیز دیگری رخ داد.آن مرد با صدای رگه دار عربی اش با عجله و وحشتی باورنکردنی کلمات کج و کوله ای را از دهانش بیرون ریخت و متعاقباً فریاد زد: ‏

‏جیش الخمینی، جیش الخمینی، الخمینی، الخمینی...‏

‏و بلافاصله پایش لیز خورد و پس پسکی در گوشه خاکریز فروافتاد. ‏

‏می دانستم که هرگز کسی توی عمرم از من نترسیده است، حتی بچه ها. حالا این موجود غول پیکر که اقلاً دو برابر من وزن داشت و با یک ضربه مشت می توانست مرا از پای درآورد، در برابر من که از هیجان و ترس وامانده بودم چنین حالی پیدا کرده بود. از حالت و خوف او من ‏


‏بیشتر ترسیدم و نمی دانستم چه کنم. او مسلح بود. چشم های وحشت زده، ابروان درهم و دهان گشاد و لرزان او را هرگز از یاد نمی برم. او بی حرکت از پا درآمده بود. ولی چشمانش باز بود. شاید خود را به مردن زده بود. می پنداشتم زنده است در حالی که او سکته کرده و آناً مرده بود. بالأخره توانستم حرکتی به خود بدهم. یکی از رزمندگان از پشت سرم رسید. دستی به شانه ام زد و گفت: آفرین. خلاصش کردی. ‏

‏با بهت زدگی گفتم: گمانم نمرده. ‏

‏او بالای سرش رفت و در حالی که اسلحه اش را توی سینه نظامی دشمن گرفته بود او را تکان داد و گفت: مثل اینکه صد ساله مرده. ولی اگه شک داری بیا.‏

‏و چند گلوله توی سینه او خالی کرد. جنازه حجیم او فقط قدری جا بجا شد. من نمی توانستم به او  شلیک کنم. دلم به حالش می سوخت. وقتی افتاد می خواستم کمکش کنم. هرچند او قبلاً مرده بود. ‏

‏بعد از آن، مدتی طولانی در میان هیاهوی رزمندگان و سرو صدای اسرای تنومندی که " دخیل یا خمینی" می گفتند و روی خاکریز نشستم و به او خیره شدم. وقتی حالت عادی تری پیدا کردم از جا بلند شدم و همین طور بی هدف چند گلوله توی سنگرهای سوخته اطراف شلیک کردم. گویی می خواستم رخوت ترس را از وجود خود بیرون کنم و حداقل بخودم نشان دهم که به طرف دشمن شلیک کرده ام. آنگاه  متوجه شدم نیروهای ما پس از محاصره عقبه دشمن، توپخانه آنها را تصرف کرده بودند. بسیاری از افراد دشمن کشته یا اسیر شدند و سلاح ها و غنائم زیادی بدست آمده بود. بیش از اهداف تعیین شده بدست آوردیم. نیروهای خودی اسرا را به عقب منتقل می کردند. نیروهای دیگری در محل سنگرهای دشمن مستقر می شدند. آمادگی برای پاتک دشمن از همان دقایق شروع شده بود. نیروهای امدادی هم رسیده بودند و شهدا و مجروحین را تخلیه می کردند. به اکثر نیروهای عمل کننده دستور بازگشت دادند. وقتی از جای برخاستم پیکر غرق خون فرمانده گردان را دیدم که روی برانکار به عقب منتقل می شد. خودش بود. روی صورتش پارچه ای انداخته بودند. حمله به توپخانه دشمن را شخصاً فرماندهی ‏


می کرد. در میان خون و آتش، آرامش ابدی او شروع شده بود. تنها کاری که توانستم بکنم اینکه همانند نظامی ها خبردار ایستادم و دستم را به علامت احترام بالا بردم و از ته دل گریستم. ‏

‏دقایقی بعد محسن را دیدم که در کنار خاکریزی با سر و روی خاک آلود و لباسی پر از خار و خاشاک به نماز صبح ایستاده بود. ‏

‏**‏

‏مدتی بعد بر اثر احساسی مقاومت ناپذیر، گویی به دنبال اتمام وظیفه ای الزامی هستم دوباره بالای سر جسدی که شب قبل به عنوان دشمن در برابر من ایستاده بود رفتم. ولی نه درجه او را که استوار بیچاره ای بود کندم تا به دوستان جبهه ندیده ام هدیه کنم و نه به ساعت و پول ها و لوازم دیگرش دست زدم. لوازم به درد بخور بویژه اسلحه و مدارک شناسایی را گروه های پاکسازی جمع آوری می کردند. شاید می خواستم بیشتر او را بشناسم. شاید می خواستم از روی نامه هایی که داشت خانه و خانواده اش را پیدا کنم و روزی برایشان نامه ای بنویسم. می خواستم بگویم با اینکه او دشمن من بود و در خانه من بود و امثال او چه جنایت هایی ـ حتی علیه غیرنظامیان ـ انجام داده بودند ولی من کینه ای نسبت به او نداشتم و اصلاً به سوی او شلیک نکردم، بلکه با شما که نان آور خود را به خاطر هوی و هوس دیگران از دست داده بودید همدردی می کنم. ‏

‏چند نفر از نیروها مشغول بررسی سنگرها بودند. توی سنگر کوچکی  که او در کنار آن افتاده بود کوله پشتی و لوازمش را پیدا کردیم. آنچه غیر از وسایل ضروری به صورت آزاردهنده ای توی چشم می زد، دو بطری مشروب خارجی، تعدادی عکس های مستهجن و یک مجله خارجی بود. مجله ای که در میان آن همه تصاویر تحقیر کننده انسان، نقاشی عجیب و جالب توجهی را نیز چاپ کرده بود که من آن را جدا کردم و برای خودم برداشتم. و این تنها غنیمتی است که از آن نظامی مرده برایم باقی مانده است. ‏

‏در این نقاشی رنگی اتاق بزرگ و مجللی تصویر شده است که در وسط آن میز و صندلی آبنوس سیاه و زیبایی بچشم می خورد. پشت میز، رئیس جمهور آمریکا با چشمانی خواب زده و ‏


دهانی نیمه باز، لباسی آشفته و کراواتی کج، در حالی که مدال طلای ستاره یهود را که در وسط آن نقش صلیب شکسته (اس اس) حک شده به گردن دارد یک دستش را به روی میز گذاشته و با دست دیگر سیگار برگ بزرگی را با آرم کشور انگلستان دود می کند. پشت سر او تابلویی از رئیس جمهور آزادی خواه آمریکا ـ ابراهام لینکلن ـ با ابروانی درهم و سر به پایین افتاده روی دیوار چهارمیخ شده است. ‏

‏روی میز یک بطری مشروب نیمه خالی، از همان نوعی که نظامی عراقی با خود داشت، چند پاکت سیگار خالی با آرم های معروف آمریکایی، تعداد زیادی ته سیگار و بعضی اشیاء دیگر مانند چاقو، کلت، کاغذ و مداد، ولو شده است. چشمان رئیس جمهور به سمت مقابل که نقشه بزرگی از جهان است خیره مانده. تمامی نقاط جهان تقریباً پشت تصویر یک کشور از نظر محو و پنهان می شود. آن کشور ایران است که تمامی جهان را فراگرفته است. روی ایران، از پهنه دریای خزر تا تمامی خلیج فارس به صورت فشرده و کنار هم در صفوفی منظم نوشته شده خمینی، خمینی، خمینی...‏

‏تکرار این نام همچون آبشاری زورمند از نقشه سرازیر شده و دارد تمامی اتاق رئیس جمهور آمریکا را فرامی گیرد.  ‏

‏ ‏

‏* بر اساس خاطرات یکی از بسیجیان قدیمی‏

‏ ‏

‎ ‎