یک روز که پیغمبر از گرمی تابستان
همراه علی می رفت
در سایهی نخلستان
دیدند که زنبوری
از لانهی خود پر زد
آهسته فرود آمد
بر دامن پیغمبر
بوسید عبایش را
دور قدمش پر زد
بر خاک کف پایش
صد بوسهی دیگر زد
پیغمبر از او پرسید
آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست
هر چند که میدانم
زنبور جوابش داد
چون نام تو میگویم
گل میکند از نامت
صد غنچه به کندویم
تا یاد تو را هر شب
چون گل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم
در سینه عسل دارم
از قند و شکر بهتر
خوشتر ز نبات است این
طعم عسل از من نیست
طعم صلوات است این
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 371صفحه 11