
امیرمحمد لاجورد
شروعی برای یک دوستی بزرگ
دانشآموزان: «خانم، ما بگیم؟... خانم ما بگیم؟...»
معلم: «یه دقیقه صبر کنین
ببینم، محمد، چرا تو دستت رو
بلند نمیکنی؟ جوابشو بلد
نیستی؟ مدتیه که درسهات
خیلی افت کرده، نمرهی امتحان
هفتهی پیشت هم که اصلا خوب
نشد، پاشو ببینم، برو پای تخته...
...بیا، اینو حساب کن.»
محمد: «خانم، میشه که
ما هفتهی بعد بیایم پای
تخته و مسئله حل کنیم؟»
معلم: «به جای این حرفا
حواست رو خوب جمع
کن، اصلا سخت نیست،
خیلی هم آسونه.»
ده دقیقه بعد
چند تا از دانشآموزان:
«خانم اجازه؟ ما بیایم
حلاش کنیم خانم؟»
معلم: «نخیر، اجازه
بدین خودش حل
میکنه، پس چی شد
جانم؟ کاری نداره که.»
محمد خدا خدا میکرد تا هر چه زودتر
خانم معلمشان اجازه دهد تا او برود و
سرجایش بنشیند. آخر در اینجور
مواقع فضای کلاس برای آدم، پای
تخته سیاه، گچ به دست، همینطور معطل
بماند و از معلماش خجالت بکشد. اما از
همه بدتر، خندههای بچههاست که...
معلوم هم نیست برای چه میخندند. بچهها میخندیدند اما در بین آنها، امیر تنها کسی بود که نمیخندید. چرا که دلیلی برای خندیدن نمیدید.
حداکثر سرعت: 462 کیلومتر در ساعت
Õ وزن: 16738 کیلوگرم (بدون بمب)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 431صفحه 38