
آخه این وضع زندگیه؟ همه چیزمان ریخته پاشیده شده. اون از وضع کمدم. اون از وضع لباسهام. این هم از وضع درس و
مشقم. آخه مگه میشه اینجوری درس نوشت؟
نیکا: «آی آقا، دیوار منو خراب کردی
بس نبود حالا اومدی اینجارو بدرنگ
کنی؟ لباست پر از رنگه، مواظب باش
درسهام رنگی نشه. خدایا چکار کنم؟
کجا برم؟ چرا من هرجا میرم...»
نقاش: «دختر خانم داد نزن، میرم
از یک جای دیگه شروع میکنم.»
مامان: «نیکا تو امروز چت شده؟»
نیکا: «دیگه حسابی کلافه شدم. کی
این آقاهه کارش رو تمام میکنه؟ حتی
گوشه لباس ملیکا هم رنگی شده.»
مامان: «این بنده خدا که از صبح تا
شب داره زحمت میکشه...»
نیکا: «چه زحمتی؟ چقدر از اون
طرفداری میکنین؟ یه قلم
رنگ زدن به در و دیوار که کاری نداره.»
مامان: «جداً، بفرمایید، این نردبان و
این قلممو و این رنگ و این اتاقت.»
نیکا: «حالا شد. یه ساعت دیگه که بیایید
و اینجا رو ببینید کلی کیف میکنید و
میفهمید رنگ یعنی چی.»
بعضی کارها اینطوری است. تا دست
به کار نشویم سختیاش را حس...
نمیکنیم. یک ساعت
که هیچ، به یک ربع هم
نمیرسد که شانههایمان
درد میگیرد. سرمان
گیج میرود و حتی ممکن
است مثل نیکا، یک دفعه
ببینیم که تمام دستمان
رنگی شده است.
مامان: «قرار بود
اتاقت رو رنگ کنی
نه خودت رو. قرار
بود کلی کیف کنم.»
نیکا: «قرار بود
من بعضی چیزها
رو بفهمم. حالا این
رنگها پاک میشن؟»
آلبوم تصویری
گربه برمیلا
گربه برمیلای سایه روشن
مجلات دوست کودکانمجله کودک 439صفحه 35