
آقا: «اولا که من دزد نیستم آقا پسر، دوما اینکه من زبان خوش سرم میشه اما زبان شما زیاد خوش نیست، سوما اینکه کره رو از ماست میگیرن.»
سبحان: «حالا هر چی، اصلا زود بچرخ، دستاتو بذار
رو دیوار، پاهاتم بیار عقب و بازشون کن، هیچ حرکت
نا به جا هم نکن وگرنه مجبور میشم که شلیک کنم.»
آقا: «با این تفنگ پلاستیکی میخوای شلیک کنی؟»
سبحان: «اِ، درسته که پلاستیکیه، ولی بالاخره تیر
که میزنه، درسته که تیرهاشم پلاستیکیه و آدم رو
نمیکشه، ولی خب یه مقدار درد که داره. اصلا این منم
که باید از تو سئوال کنم تا این که من به شما توضیح
بدم. زود باش، جیبات
رو خالی میکنی یا اینکه
مجبور بشم خودم...؟»
آقا: «مثل اینکه خیلی
کنجکاوی، اشکالی نداره،
میتونی بیای برگردی.»
سبحان: «باشه، خودت
خواستی، یه دقیقه اسلحهمو...
نگهدار ببینم، ببخشیدا،
ولی خودت مجبورم کردی
دست بکنم تو جیبات...
اینههاشش، این چیه پس؟
این چیه؟ آی دزد کثیف...
بفرما، دیدی؟ دیدی هی
بهت میگفتم؟ پس اینو
بلند کرده بودی؟ آدامس؟
مرد به این گندهای خجالت نمیکشی؟»
آقا: «آقا پسر، اونو دیروز خریدم»
سبحان: «آره، تو گفتی و من هم باور
کردم، واقعا که جای تاسف داره...»
طولی نکشید که دوروبر آنها شلوغ شد
و ماجرا دهان به دهان گشت.
ساسان: «بچهها، دزده رو ببینین.»
مسعود: «پس دزد این شکلیه؟»
آقا: «بچهها برید دنبال کارتون، دزد کیه؟ چرا شلوغش
میکنین؟ آقا پسر، ببین چه الم شنگهای راه انداختی و
چه جوری داری با آبرو و حیثیت من بازی میکنی.»
سامان: «اگه آبرو داشتی که
دزدی نمیکردی.
به جای اینکه بری فکر
یه کار آبرومند باشی،
میری آدامس میدزدی؟»
لندروو- سری یک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 448صفحه 39