یک شب در حیاط
مرجان کشاورزی آزاد
یک شب قشنگ و پراز ستاره، جوجه کوچولو کنار حوض آب نشسته بود و ستارهها را میشمرد
که صدای آقا خروسه را از لانه شنید که میگفت :«وقت خواب شده، پس جوجه کوچولو کجاست؟»
خانم مرغی جواب داد :«این بچه اصلا خواب ندارد ! توی حـیاط نشسته و آسمـان را تمـاشـا میکند.»
جوجه کوچولو با خودش گفت:«من خواب ندارم؟! چه بد شد. همه خواب دارند به جز من! حالا چهطوری
برای خودم خواب پیدا کنم؟»جوجه کوچولو، راه افتاد و رفت آن طرف حیاط .دوباره برگشت این طرف
حیاط دلش میخواست بازی کند، بالا و پایین بپرد، اما نخوابد. چون او خواب نداشت. به سراغ لانهی اردکهـا
رفت و جوجه اردک را صدا زد و گفت :«میآیی با هم بازی کنیم؟»
جوجه اردک خمیازهای کشید و گفت :«حالا چه وقت بازی است. من الان خوابم میآید و میخواهم بخوابم.»
جوجه اردک رفت و جوجه کوچـولو پیش خودش گفت :«خوش به حالش، او خواب دارد و الان هم خوابش
می آید. اما من خوابی ندارم که بیاید!» بعد دوباره راه افتاد و بیخودی توی حیاط بالا و پایین رفت. بیخودی
هم نبود، او داشت فکر میکرد. آخر هم تصمیم گرفت جلوی در لانهی اردک متظر خواب او بنشیند.
جوجه کوچولو جلوی در لانهی اردک ها نشست و منتظر شد. اما هیچکس نیامد. خسته شده بود. حوصلهاش
هم سر رفته بود. تا اینکه یک کرم شب تاب کوچولو آمد و آرام کنارش نشست و پرسید: «جوجه کوچولو!
این وقت شب چرا بیداری؟» جوجه کوچولو جواب داد:« چون من خواب ندارم!»
کرم شب تاب گفت :«حالا چرا اینجا نشستهای ؟» جوجه کوچولو گفت :«منتظر خواب اردک
هستم.» کرم شب تاب با تعجب پرسید : «خواب اردک ؟ آن هم اینجا ؟»
جوجه کوچولو بیحوصله و بد اخلاق گفت :«بله، اردک خواب دارد ولی من ندارم،
خودش گفت که الان خوابش میآید و نمیتواند با من بازی کند. من هم
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 9صفحه 4