فرشتهها
دیروز مادربزرگم به مکه رفت.
من و پدر و مادر و خالهام به فرودگاه رفتیم تا با او خداحافظی کنیم.
مادربزرگ من خیلی خوشحال بود. من هم دلم می خواست با او بروم.
داشت گریهام میگرفت که مادربزرگم گفت:«وقتی به خانهی خدا
رسیدم. برای تو دعا میکنم.» پرسیدم:«خانهی خدا پر از فرشته
است ؟» مادربزرگم گفت :«پر از فرشته است.»
گفتم:«من هم میخواهم بیایم. بعد اشکم افتاد پایین.مادر بزرگم
گفت:«همهی دنیا خانه ی خداست. چون خدا همه جا هست و هر جا
که خدا هست فرشتهها هم هستند. تو این جا برای من دعا کن. من
هم آن جا برای تو دعا می کنم.
آن شب من برای مادر بزرگم دعا کردم. اما یواشکی به فرشتهها
گفتم که وقتی بزرگ شدم به مکه خواهم رفت. مثل مادر بزرگم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 9صفحه 8