مجله خردسال 9 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 9 صفحه 8

فرشته­ها دیروز مادربزرگم به مکه رفت. من و پدر و مادر و خاله­ام به فرودگاه رفتیم تا با او خداحافظی کنیم. مادربزرگ من خیلی خوشحال بود. من هم دلم می خواست با او بروم. داشت گریه­ام می­گرفت که مادربزرگم گفت:«وقتی به خانه­ی خدا رسیدم. برای تو دعا می­کنم.» پرسیدم:«خانه­ی خدا پر از فرشته است ؟» مادربزرگم گفت :«پر از فرشته است.» گفتم:«من هم می­خواهم بیایم. بعد اشکم افتاد پایین.مادر بزرگم گفت:«همه­ی دنیا خانه ی خداست. چون خدا همه جا هست و هر جا که خدا هست فرشته­ها هم هستند. تو این جا برای من دعا کن. من هم آن جا برای تو دعا می کنم. آن شب من برای مادر بزرگم دعا کردم. اما یواشکی به فرشته­ها گفتم که وقتی بزرگ شدم به مکه خواهم رفت. مثل مادر بزرگم!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 9صفحه 8