خورشید
دریا ابر
.
سفر
گل آفتابگردان قورباغه
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
اردک برکه
در کنار یک چمنزار قشنگ ای بود کوچک و زیبا. یک روز که مثل همیشه به آسمان
نگاه میکرد، را بالای سرش دید و بعد بارید و بارید.
قطره های باران روی میریختند، شاد و خندان. گفت:«شما از کجا آمده اید؟» قطرهها
جواب دادند: «از . قور قور کرد و گفت :« قشنگ است.» و بعد پرید توی
آب . پرسید:« را دیدهای؟» توی آب چرخی زد و گفت :«
زیباست . بزرگ و پر موج است من یک بار را دیده ام.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 9صفحه 19