.
آهی کشید و گفت : «کاش من هم میتوانستم را ببینم.» سرش را توی آب
فرو برد و بیرون آورد. بعد گفت:« فقط است . تو نه موج داری نه میتوانی
حرکت کنی. پس بیخودی آرزو نکن که را ببینی.» سرش را پایین آورد و گفت :«
جان! کمی مهربانتر باش. دوست خوب ماست. نباید او را ناراحت کنی .» آهی کشید
و گفت :« راست میگوید. من فقط یک هستم و نمیتوانم از این جا بروم. من هیچ وقت
نمیتوانم را ببینم.»
برگ سبز و بزرگش را روی آب کشید و گفت:«حتما راهی دارد که تو به برسی.»
بعد سرش را بلند کرد و به آسمان نگاه کرد. پشت نشسته بود. ناگهان گفت:
«فهمیدم! فهمیدم! فقط باید کمی صبر کنی!» و و همه با هم گفتند:«چی را
فهمیدی؟!» جواب داد: «راه رفتن به را.»
کمی بعد باد وزید و را با خودش برد. بعد گرم و زیبا درخشید، به
گفت:« زیبا ! میخواهد را ببیند، میتوانی او را به ببری؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 9صفحه 20