مجله خردسال 40 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 40 صفحه 4

شهر قصهها یکی بود. یکی نبود. غیر از خدا، هیچ­کس نبود. خاله سوسکه تک و تنها تو اتاق نشسته بود. آقا موشه، شوهرش، خانه نبود. خاله سوسکه، جلوی آینه نشست. موهای سفیدش را شانه زد و پشت سرش گیس کرد و بست. به سراغ صندوق قدیمی رفت. در صندوق را به زحمت باز کرد. چادر زری به سر کرد، کفش تق تقی به پا کرد، بعد توی آینه به سر تا پاش نگاه کرد. یک کمی پیر شده بود. کمرش خم شده بود. موهایش هم سفید مثل برف شده بود. اما کفش تق تقی، هنوز اندازه بود. چادر روی سرش هنوز قشنگ و تازه بود. خاله سوسکه، تق و تق راه افتاد. آمد ازخانه بیرون، یه نگاهانداخت به چپ، به نگاهانداخت به راست. با چشاش دو رو برو نگاه می­کرد. یک ماشین یکهویی از جلوش گذشت، ویژ و ویژ صدا می­کرد. خاله سوسکه ترسان و لرزان رفت و رفت رسید به میدان. آن­جا که قصابی و خراطی و عصاری بود. آن جا که کفاشی وبقالی و عطاری بود. اما حالا، تاکه چشم کار می­کرد ماشین بود. پر دود بود و هوا سنگین بود. خاله سوسکه دل کوچکش گرفت. غصه­اش یک قطره اشک شد و روی صورتش چکید. ناگهان صدای آشنایی شنید: «خاله سوسکه چادرزری، کفش تق­تقی کجا می­ری؟» خاله سوسکه اون طرف نگاهی کرد. آقا موشه بود که داشت صدا می­کرد: «خانوم خانوما کجا می­ری؟»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 40صفحه 4