مجله خردسال 40 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 40 صفحه 8

فرشتهها امروز پدربزرگم به خانه­ی ما آمد. ما با هم یک عالمه بازی کردیم. پدربزرگ برایم چند تا قصه­ی قشنگ تعریف کرد. ظهر وقتی می­خواست نماز بخواند. من یواشکی توی اتاق رفتم. پشت سر او ایستادم و هر کاری پدربزرگ کرد من هم کردم. نماز که تمام شد، پدربزرگم مرا روی زانویش نشاندو گفت:«امروز یک فرشته­ی کوچولو این جا بود. قد تو! هرکاری می­کردم او هم می­کرد.» من خندیدم و گفتم:«من بودم که مثل شما نماز خواندم!» پدربزرگ گفت:«امام خمینی یک نوه­ی قشنگ مثل تو داشتند. یک روز وقتی که امام نماز می­خواندند نوه­ی امام پشت سر پدربزرگش ایستاد و هر کاری که امام کردند او هم انجام داد. وقتی نماز تمام شد امام سه تا کتاب قصه به او جایزه دادند.» گفتم:«پس جایزه­ی من کو؟» پدربزرگ گفت:«فردا سه تا کتاب قصه برای تو می­خرم، فرشته کوچولوی من!» من حالا دعا می­کنم زودتر فردا بشود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 40صفحه 8