مجله خردسال 43 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 43 صفحه 6

مشهدی، تالاق و تولوق گاری­اش را هل داد ورفت. خاله­جان، کنار جاده روی سنگی نشست. چیزی نگذشت که چک و چک و چک، آسمان شروع کرد به باریدن. خاله گفت: «چه کار کنم؟ برگردم؟ بروم؟ بمانم؟!» باران روی چادرش می­ریخت و او را خیس می­کرد. خاله­دیگر طاقت نیاورد. بلند شد که برود. صدایی شنید. اول فکر کرد همـان رعد و برق است، ولی نبود. مینی­بوس ده بود که قارو قور می­کرد و از دور می­آمد. خاله صدا زد: «آهـای بایسـت. مرا ببین! من این جا هستم. آهـای ماشین.» در موقع الاغ و گاری هم رسیدند. مینی­بوس نزدیک و نزدیک­تر آمد و ایستـاد. خاله مانده بود چه کارکند که یک دفعه چشمش افتاد به عروس و پسرش، نوههای قند و عسلش. آنها هم او را دیدند. خوشحال و خندان از ماشین پایین پریدند. خاله را بغل کردند و بوسیـدند. خاله گفت: «فدای شما. شما کجا؟ این جا کجا؟» معلوم شد آنهـا هم دلشان برای خاله­مهربان یک ذره شده بود. مینی­بوس بوق بلندی زد و راه افتاد تا بقیه ی مسافرهایش را برساند. این که خاله و نوههایش چه قدر خوشحال بودند و چه طور سوار الاغ شدند و به خانه رفتند و چه کار کردند، بماند!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 43صفحه 6