یکی از آنها گفت: «چه قدر سرد شده، کم مانده یخ بزند. مثل سیارهی ما.» یکی دیگر گفت:
«باید خورشید را به جای خودش برگردانیم، قبل از این که از غصه خاموش شود.» و بعد خورشید سرد و غمگین را توی تور فضایی گذاشتند و به سرعت برگشتند به همان جایی که اولین بار، خورشید و زمین را دیده بودند. خورشید، چشمهایش
را بسته بود، سرد و بیحال.
زمین او را دید.
فریاد زد و گفت:
«خورشید مهربانم، آمدی؟!»
و بازی شروع شد.
زمین شاد و خندان دور خورشید چرخید و چرخید.
خورشید صدای او را شنید. دلش گرم شد.
چشمهـایش را باز کرد و تابید و تابید. گرم و پر نور و زیبا.
حالا دیگر پیش زمین قشنگ و کوچولوی خودش بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 92صفحه 6