فرشتهها
دیروز عمه جانم به بیمارستان رفت تا بچهاش را به دنیا بیاورد. مادرم هم همراه او رفته بود.
من و دایی عباس در خانه بودیم. به دایی گفتم: «کاش بچهی عمهجان پسر باشد تا بتوانیم هر سه با هم فوتبال بازی کنیم.» دایی خندید و گفت: «فرقی نمیکند. ما باید دعا کنیم تا عمهجان و بچهاش هر دو سالم باشند. بگذار داستانی برایت بگویم. سالها پیش در سرزمینی دور مردمی زندگی میکردند که دخترانشان را دوست نداشتند. آنها هروقت دختری به دنیا میآوردند اصلا خوشحال نمیشدند.
خداوند در آن سرزمین مردی را به پیامبری خود انتخاب کرد. آن مرد حضرت محمد (ص) بود. حضرت محمد(ص) مردی مهربان و درستکار بود. او به مردم
یاد داد که دختران و پسران خود را به یک اندازه دوست داشته باشند. فرزند حضرت محمد (ص) دختری بود به نام فاطمه(س). پیامبر، او را خیلی دوست داشتند و هر بار او را با نامی صدا میکردند. نامهایی مثل طاهره یعنی پاکدامن. زهرا
یعنی روشن و نورانی.»
تلفن زنگ زد من و دایی عباس به طرف تلفن دویدیم.
عمهجان یک دختر به دنیا آورده بود.
ما خدا را شکر کردیم که هر دو سالم بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 92صفحه 8