خیلی قشنگ بود. همین موقع یک بزرگ، چشمش به افتاد.
پیش خودش گفت: «به به! چه غذایی! حتما خیلی خوشمزه است.» به طرف پرواز کرد، تا آن را بخورد.
، را دید و فریاد زد: «خطر! خطر! باید به زیر آب برگردیم.»
نزدیک آنها رسیده بود که به سرعت به زیر آب رفت.
هم همراه او بود.
چشمهایش را بسته بود. محکم به لاک چسبیده بود.
هر چه نگاه کرد، آنها را ندید.
با خودش گفت: «شاید خیال کردم! که روی آب نمیآید.»
بعد پرواز کرد و رفت.
و و زیر آب نشستند و هر سه با هم دربارهی زیبایی که دیده بودند، حرف زدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 92صفحه 19