مجله خردسال 92 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 92 صفحه 4

بازی شروع شد مرجان کشاورزی آزاد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز، یک سفینه­ی فضایی از بالای زمین می­گذشت که آدم فضایی­های توی سفینه چشمشان به زمین افتاد. آن­ها هیچ وقت سیاره­ای به این قشنگی ندیده بودند. زمین، دریا داشت. جنگل­های سبز داشت. کوه­های بلند داشت. صحراهای طلایی رنگ داشت. اما سیاره­ی آدم فضایی­ها فقط پر از یخ بود، تاریک و سرد. آن­ها با تعجب به زمین نگاه می­کردند. زمین دور خورشید می­چرخید و با او بازی می­کرد. یک طرف تاریک می­شد و طرف دیگرروشن. وقتی خورشید می­تابید، زمین گرم می­شد. آب­ها بخار می­شدند و ابر درست می­شد. گل­هـا به خورشید سلام می­کردند و زیر نـور گرم او می­رقصیدند. بعد دوباره زمین می­چـرخید و خورشید با مهربانی طرف دیگر زمین را گرم و روشن می­کرد. آدم فضایی­ها فکر کردند، اگر خورشید را نزدیک سیاره­ی یخی خودشان ببرند، می­توانند سیـاره­ای به قشنگی زمیـن داشته بـاشند. این طوری شد که آن­ها رفتند تا خورشید را با خودشان ببرند. زمین از این مـاجرا بی­خبر بود. خورشیـد هم نمی­دانست چه اتفـاقی قـرار است بیفتد. آدم فضایی­ها با یک تور بزرگ فضایی خورشید را گرفتند و به طرف سیاره­ی خودشان رفتند. زمین، تاریک تاریک شد، مثل آسمان. حتی ماه هم نمی­دانست خورشید کجا رفته. آدم فضایی­ها خورشید را با خودشان بردند و نزدیک سیاره­ی یخی گذاشتند. خورشید خیلی غمگین بود. دلش برای زمین زیبا تنگ شده بود. برای کوه­ها و رود­هایش، برای جنگل­های سبز و صحراهایش.خورشید نمی­دانست چه کند که چشمش به سیاره­ی یخی افتاد. آدم فضایی­ها به سیـاره­ی یخی گفتند: «خورشید را آورده­ایم تـا با او بازی کنی. دور او بچرخ و با او بازی کن!» اما سیاره یخی که زمین نبود تا بازی با خورشید را بلد باشد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 92صفحه 4