جواب داد: «نه! چون من نمیتوانم روی آب بیایم.»
گفت: « خیلی قشنگ است. با ما بیا و آنرا تماشا کن.»
اخم کرد و گفت: «گفتم که من نمیتوانم روی آب بیایم.»
دستی به سر کشید و گفت: «کاش میتوانستی آن را ببینی.»
با خوشحالی گفت: «اگر پشت من سوار شوی، من تو را روی آب میبرمتا را تماشا کنی!»
با خوشحالی به گفت: «راست میگوید. این طوری هر سه باهم روی آب میرویم.»
سوار شد و محکم به لاک او چسبید.
بعد شنا کرد و به طرف بالا رفت. هم کنار او شنا کرد.
هم خوشحال بود. هم میترسید چون هیچ وقت از کف دریا بالاتر نرفته بود.
وقتی روی آب رسید، خورشید را دید و از پرسید: «این است؟»
خندید و گفت: «نه جانم این خورشید است. روی آب است، ببین!»
بعد ، را دید. و درست میگفتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 92صفحه 18