فرشتهها
پدربزرگ، خاک گوشهی باغچه را با بیل گود کرده بود.
گفتم: «پدربزرگ! چرا باغچه را اینطوری کردید؟»
پدربزرگ گفت: «میخواهم این جا، گل یاس بکارم.»
دایی عباس، یک بوتهی گل یاس آورد و در خاک گذاشت.
گفتم: «به به! چه بوی خوبی دارد.»
دایی، چند تا گل توی دستم گذاشت و گفت: «امام، توی حیاط خانهشان، یک بوتهی گل یاس داشتند. هروقت برای قدم زدن به حیاط میآمدند، همه جا پراز عطر یاس میشد. امام گل یاس را خیلی دوست داشتند»
گلهای یاس را بو کردم و گفتم: «انگار امام به حیاط خانهی ما آمدهاند.» پدربزرگ گفت: «این یاس را کاشتم تا حیاط ما همیشه عطر امام را بدهد.»
پدربزرگ را بوسیدم.
صورت مهربانش بوی یاس میداد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 132صفحه 8