، را صدا زد.
به گفت: «ناراحت نباش! شنا کن و دنبال من بیا. من میدانم مادرت کجاست؟»
خوش حال و خندان، از خداحافظی کرد و همراه رفت.
پر زد و رفت روی گلها، اما دوباره صدایی شنید. به پایین نگاه کرد.
را دید که دنبال مادرش میگشت.
پیش او رفت و پرسید: «چرا دنبال نرفتی؟»
گفت: « کیه؟ من مادرم را میخواهم!»
نمیدانست چه بگوید که یک مرتبه سرش را از آب بیرون آورد وگفت: « را به مادرش رساندم.»
گفت: «ولی این جاست!»
با تعجب گفت: «وای! دوباره گم شدی؟ زود باش همراه من بیا...»
رفت و هم دنبال او رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 132صفحه 18