خواب شیرین
مهری ماهوتی
شب بود. بچهها از کوچه رفته بودند، مثل کلاغها که توی لانه شان خوابیده بودند. چون دیگر صدای قارقارشان نمیآمد. چراغ خانهها، یکی یکی خاموش شد.
آن وقت ستارهها، دانه دانه آسمان را پر کردند. ولی شیرین، هرچه صبر کرد، خوابش نیامد. خوابشیرین، قشنگ بود. مهربان بود. مثل پر، سبک بود، مثل نسیم، بی صدا.
همیشه یواش میآمد و یواش میرفت. جوری که هیچکس صدای پایش را نمیشنید.
مامان گفت: «نکند خواب تو، رفته سراغ عروسکها!» بعد سبد اسباب بازیها را زیر و رو کرد. عروسکها، خرس، میمون، خرگوش، همگی بیدار بودند.
شیرین گفت: «شاید خوابم راه خانه را گم کرده!»
آن وقت پنجرهی اتاقش را تا آخر باز گذاشت. نسیم آمد. ماه آمد. تاریکی آمد. همراه تاریکی، سایهها آمدند ولی خواب شیرین نیامد.
شیرین گفت: «شاید خواب من از تاریکی و سایههامیترسد.»
مامان، چراغی را که مال خواب بود، روشن کرد. اتاق مثل روز شد. دیگر از تاریکی و سایهها، خبری نبود. ولی باز هم خواب، نیامد که نیامد.
مامان گفت: «به نظرم خواب تو قهرکرده. حالا برایش لالایی میخوانم تا بیاید.» بعد شروع کرد به لالایی خواندن:
«لا لا لا لا گل فندق
خوابت رفته توی صندوق لا لا لا لا گل پسته
خوابت رفته توی قصه ...»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 132صفحه 4