یک دفعه شیرین، با خوش حالی از جا پرید و گفت: «فهمیدم!»
و از اتاق بیرون دوید. چیزی نگذشت که با چند کتاب قصه برگشت.
مامان، فوری یکی از آنها را برداشت و شروع کرد به خواندن: «یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری، یک دختر کوچولو بود قد یک بند انگشت...»
شیرین سرش را روی زانوی مادر گذاشت. خمیازهای کشید و چشمهایش را بست.
مامان، حواسش فقط به قصه بود و همینطور میخواند: «بندانگشتی یک دوست سبز غرغرو داشت...»
خواب شیرین، یواش یواش از کتاب بیــرون آمد. صـورت شیــرین را ناز کرد و بوسید.
شیرین نفهمید چه وقت خوابید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 132صفحه 6