خورشید
کوه
خانهی خورشید
رودخانه
کره اسب
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
کوچولو توی دشت میدوید و بازی میکرد.
یک روز مادر به او گفت: «تو خیلی بزرگ و قوی شدهای. میتوانی به هر کجا که میخواهی برسی!»
با خودش گفت: «میروم تا به برسم.»
فردای آن روز، صبح زود، از خواب بیدار شد و به طرف دوید و دوید و دوید.
در راه به رسید.
کمی از آب خورد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 138صفحه 17