را ندید.
با خودش گفت: «همین جا منتظر میمانم تا برگردد.»
صبح زود با صدای آرام بیدار شد.
چشمهایش را باز کرد و گفت: «میخواهم بیایم و به تو برسم.»
خندید و گفت: «اما جایی که من زندگی میکنم، خیلی دورتر از زمین است. تو نمیتوانی پیش من بیایی.» سرش را پایینانداخت.
به او گفت: « خیلی داغ است. هیچ کس نمیتواند به او نزدیک شود. برای همین هم هر روز پیش ما میآید. به دشت برگرد و مثل همهی ما منتظر بمان.»
با خداحافظی کرد و به دشت برگشت.
در تمام مدت همراه بود.
وقتی به دشت رسید، هم رفت.
اما میدانست که فردا صبح، حتما به دیدنش میآید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 138صفحه 19