جادوگر با خوش حالی آتشی درست کرد و قابلمهی آش را روی آن گذاشت. کمکم آش شروع کرد به قل قل کردن و بعد بوی خوب آش، همه جا پیچید. جادوگر به موشی گفت: «صبر کن تا جادوی آش پزی را درکتاب جادو بنویسم.»
موش خندید و گفت: «تو جادوگر مهربانی هستی، فقط همه چیز را فراموش میکنی!»
جادوگر گفت: «اما یک چیز را هیچ وقت فراموش نمیکنم.» موشی پرسید: «چه چیزی را؟»
جادوگر گفت: «این که تو همیشه به من کمک میکنی تا جادوهایی را که فراموش کردهام به یاد بیاورم!» موشی و جادوگر هر دو خندیدند و در کنارهم آش خوردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 139صفحه 6