گفت: «ای وای! کوچولو، شنا بلد نیست.»
بعد دوان دوان و پرواز کنان به طرف رودخانه رفتند.
وقتی به آنجا رسیدند، کوچولو را دیدند که پشت نشسته و با بازی میکند و میخندد.
نفس راحتی کشید.
هم خیالش راحت شد.
وقتی را دید، با خوش حالی به و گفت: «او پدرم است. پرو بالش مثل رنگارنگ و زیباست!»
بعد آرام، آرام شنا کرد و را کنار رساند.
خیلی خوش حال بود که با و دوست شده بود.
اما به پدر قول داد که هیچ وقت بیاجازه ازخانه دور نشود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 139صفحه 19