همین موقع از آب بیرون پرید و دوباره رفت توی آب.
فریاد زد: «تو چه قدر قشنگی! تو هم هستی؟»
سرش را از آب بیرون آورد و گفت:
«نه! من هستم. دلت میخواهد توی آب بیایی و با من بازی کنی؟»
کمی به دور و برش نگاه کرد و گفت: «نه! من نمیتوانم. تو بیا بیرون تا با هم بازی کنیم.»
گفت: «من هستم. نمیتوانم از آب بیرون بیایم.»
گفت: «حالا چه کار کنیم؟»
آرام سرش را ازآب بیرون آورد و گفت: « جان! پشت من سوار شو تا تو را پیش ببرم.»
با خوش حالی پشت سوار شد و رفت توی آب.
از آن جا میگذشت که را توی آب دید.
فریاد زنان خودش را به مزرعه رساند و به گفت: «زود بیا که وسط رودخانه است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 139صفحه 18