از آن بالا دیوار دراز را نگاه کردند. راه زیادی را باید میرفتند. خیلی خیلی طول میکشید. طفلکی مورچه! تندی دویدم کاغذ سبز را که تازه پر از پرچم تر و تازه کرده بودم، آوردم.
کاغذم را که به طرف خالهها و عمهها گرفتم و گفتم: «بپرید سوار شوید!»
آنها یواش یواش با پاهای خاکیشان روی چمنهای تمیز رفتند. گفتم: «عیبی ندارد، فقط تند تر سوار شوید.»
آنها تند تر سوار شدند. خوش حال بودند که پیاده نمیروند. دویدم توی حیاط.
زیر پنجرهام خانه شان را پیدا کردم.
کاغذ را همان جا گذاشتم.
خالهها و عمهها تند تند پیاده شدند و مورچه را به خانه بردند.
جای پاهایشان، چمن را خال خالی کرد.
آخرین مورچه برگشت و نگاهم کرد. گفتم: «مورچه را زود زود خوب کنید.»
و همان جا روی زمین نشستم و منتظر ماندم.
چشمهایم را بستم و برای مورچه دعا کردم.
یک دفعه چیزی کف دستم وول میخورد.
چشمهایم را که باز میکنم، مورچه کف دستم برایم میخندد.
بعد پا میشود و دستم را میگیرد و بالا میآید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 172صفحه 6