گفت: «تو هم فرار کن!»
بال زد و رفت زیر یک بزرگ پنهان شد.
میخواست برود زیر ، اما خیلی خیلی به او نزدیک شده بود. چشمهایش را بست.
او میدانست که الان غذای میشود.
از پشت ، را نگاه میکرد که ناگهان باران تندی شروع به باریدن کرد. بالهای خیس شد.
پر زد و رفت زیر برگهای درخت.
همان جا زیر ماند و به زیر رفت.
پرنده از بالای درخت هر چه نگاه کرد، کرم را ندید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 172صفحه 18