مجله خردسال 172 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 172 صفحه 8

فرشته­ها من و پدر و دایی عباس هر شب به مسجد می­رفتیم. پدرم می­گفت: «وقتی دسته­های عزادار امام­حسین به مسجد می­آیند، باید با چای و خرما و شربت از آن­ها پذیرایی کنیم.» من هم به دایی و پدر کمک می­کردم. آن­شب به دایی­عباس گفتم: «حسین دلش­می­خواهد همراه ما به مسجد بیاید.» دایی­عباس گفت: «حسین خیلی­کوچک است. بایدکسی مراقب او باشد. من خیلی کار دارم و نمی­توانم مراقب حسین باشم.» گفتم: «دایی­جان! قول می­دهم که دست حسین را محکم بگیرم و مواظب او باشم.» دایی قبول کرد و شب، من و حسین و پدر و دایی عباس به مسجد رفتیم. حسین می­خواست دست مرا ول کند ولی من به او گفتم باید پیش من بماند. وقتی دسته ی سینه زن­ها وارد مسجد شدند، دایی عباس با یک سینی پر از استکان­های چای به استقبالشان رفت. پدرم یک قندان پر از قند به دست حسین داد و یک ظرف خرما به دست من و گفت: «از عزاداران امام حسین پذیرایی کنید.» من و حسین دنبال دایی عباس رفتیم. هر کس از سینی چای بر می­داشت، من و حسین هم به او قند و خرما می­دادیم. پدرم می­گوید که هر کس به یاد امام حسین کاری کند، فرشته­ها برای او دعا می­کنند. خدایا! فرشته­هایت برای من و حسین هم دعا کردند؟!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 172صفحه 8